- ارسالها
- 179
- امتیاز
- 4,600
- نام مرکز سمپاد
- هاشمی نژاد ۱
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1403
- مدال المپیاد
- نقره زمین شناسی
تو به سخن تکیه کنی، من بکارما را که هست برابر به دیده است
با رنج هجر و شوق وصالش چه حاجت است
ما هنر اندوخته ایم و تو عار
تو به سخن تکیه کنی، من بکارما را که هست برابر به دیده است
با رنج هجر و شوق وصالش چه حاجت است
رها کردی مرا تنها در این وحشت سرای دلتو به سخن تکیه کنی، من بکار
ما هنر اندوخته ایم و تو عار
دل خراب من دگر خراب تر نمیشودرها کردی مرا تنها در این وحشت سرای دل
چه سازم من بدان مه رو که خُلقی پر جفا دارد
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدندل خراب من دگر خراب تر نمیشود
که خنجر غمت از این خراب تر نمیزند
نباید بستن اندر چیز و کس دلدانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
لحظه ای اندیشه کن در انچه می کاری کنوننباید بستن اندر چیز و کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل
یک جهان بر هم زدم وز جمله بگزیدم تو را ، من چه می کردم به عالم گر نمی دیدم تو رالحظه ای اندیشه کن در انچه می کاری کنون
چونکه فردا آیدت آن بدروی کان کاشتی
از ان سیلاب جان بر کن که از چشمت روان گشتهیک جهان بر هم زدم وز جمله بگزیدم تو را ، من چه می کردم به عالم گر نمی دیدم تو را
هر کجا صاف ضمیری است ترا می جویداز ان سیلاب جان بر کن که از چشمت روان گشته
بدانستم که محبوبت ز چشمانت گذر کرده
تو اگر مریض حالی نه مریض عشق باشیهر کجا صاف ضمیری است ترا می جوید
آب آیینه همین تشنه دیدار تو نیست
خوب کردی که رخ از آینه پنهان کردی
هر پریشان نظری لایق دیدار تو نیست
دانی چرا سر نهان با تو نگویم؟تو اگر مریض حالی نه مریض عشق باشی
که خراب عشق گشته نه زبان به شکوه دارد
یا رب نظری افکن بر این دل دیوانهدانی چرا سر نهان با تو نگویم؟
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمردیا رب نظری افکن بر این دل دیوانه
بی لطف تو چون سازد با این خود بیگانه
دردی که در نهاد بشر او نهاده استهر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
دستم به ماه مي رسد امشب، اگر كه عشقدردی که در نهاد بشر او نهاده است
تا زنده است بشر سر نمی شود
قدم در وادی دل نه که شهری بس عجب بینیدستم به ماه مي رسد امشب، اگر كه عشق
دست مرا دوباره بگيرد، مگر كه عشق
ساربانا کاروانت را کمی آهسته بریار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان مارا بس
یک نفر آمد صدایم کرد و رفتساربانا کاروانت را کمی آهسته بر
پاره ای از جان ما را بر شتر ها می بری
تیر نگاهت ای صنم پیلان به خاک انداختهیک نفر آمد صدایم کرد و رفت
در قفس بودم رهایم کرد و رفت
یاد وصال میکنم دیده بر آب میشودتیر نگاهت ای صنم پیلان به خاک انداخته
در آینه ظاهر مشود گر جان غنیمت بشمری