- ارسالها
- 262
- امتیاز
- 13,862
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان1
- شهر
- تهران
- سال فارغ التحصیلی
- 1403
- رشته دانشگاه
- بیوتکنولوژی
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستمنهال تازه رسی گفت با درختی خشک
که از چه روی ترا هیچ برگ و باری نیست
روزی سراغ وقت من آیی که نیستم
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستمنهال تازه رسی گفت با درختی خشک
که از چه روی ترا هیچ برگ و باری نیست
ما هست و نبودمان برابر گشتهتا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آیی که نیستم
همه فرمان قضا باید بردما هست و نبودمان برابر گشته
یادش همه جان ما سراسر گشته
تا زمانی که جهان را قفسم میدانمهمه فرمان قضا باید برد
نیست یکذره که فرمانبر نیست
مدرسه زندگی درس بلا می دهدتا زمانی که جهان را قفسم میدانم
هرکجا پر بزنم طوطی بازرگانم
هر کجا نور است چون پروانه خود را باختنمدرسه زندگی درس بلا می دهد
آن که بلا کش تر است نیک تر آموخته
نرگسین چشمی چونان خورشید انور داشتنهر کجا نوراست چون پروانه خود را باختن
هر کجا ناراست خود را چون سمندر داشتن
نیست در عالم زهجران تلخ ترنرگسین چشمی چونان خورشید انور داشتن
با کمانش صد هزاران زاهدان خبره را انداختن
نگردد پخته کس با فکر خامینیست در عالم زهجران تلخ تر
هرچه میخوان کن ولیکن ان نکن
یار دلربای من رفتیونگردد پخته کس با فکر خامی
نپوید راه هستی را به گامی
من ندارم نظری در پی چشمان کسییار دلربای من رفتیو
بردی پیرهن پاره پاره ام
یک جمله بگفتم و صد تفسیر آمدمن ندارم نظری در پی چشمان کسی
به اسارت نبرم من دل خندان کسی
کاروان نیست که دل هرکه که خواهد اید
فکر کردی دل من هم شده ویلان کسی؟
در سرم بود که دوری کنم از اتش عشقیک جمله بگفتم و صد تفسیر آمد
ما به سهل کلام بگفتیم و صعب تفسیر آمد
منگر بدان سیم و زرش میپرس تو از دلبرشدر سرم بود که دوری کنم از اتش عشق
چه کنم؟ شیوه ی پرهیز نمیدانستم
شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینیمنگر بدان سیم و زرش میپرس تو از دلبرش
کو را که جان از او تهی، گرم است با بازی سرش
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدنشب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
غنیمت است چنین شب که دوستان بینی
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بییکارانیک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها میفهمند
دل انگیزا کمی آهسته تر جان را به لب آوریک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها میفهمند
دیدار یار غایب دانی چه ذوف دارددر این بازار عطاران مرو هر سو چو بییکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارددیدار یار غایب دانی چه ذوف دارد
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد