s@rah
:-"
- ارسالها
- 529
- امتیاز
- 12,764
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان ۴
- شهر
- تهران
- سال فارغ التحصیلی
- 1405
مرگ من روزی فرا خواهد رسيددهانم شد از بوی نام تو لبریز
به هرکس که گل گفتم و گل شنیدم
در بهاری روشن از امواج نور
مرگ من روزی فرا خواهد رسيددهانم شد از بوی نام تو لبریز
به هرکس که گل گفتم و گل شنیدم
روی پوشاندن و پوشاندن این ماه تماممرگ من روزی فرا خواهد رسيد
در بهاری روشن از امواج نور
تا تو را جای شد ای سرو روان در دل منروی پوشاندن و پوشاندن این ماه تمام
آنچه با اهل زمین کرد نمیدانی چیست
دل گر ره عشق او نپويد چه کندتا تو را جای شد ای سرو روان در دل من
هیچ کس می نپسندم که به جای تو بود
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشقدل گر ره عشق او نپويد چه کند
جان دولت وصل او نجويد چه کند
آن لحظه که در آينه تابد خورشيد
آيينه اناالشمس نگويد چه کند
آب از تو طوفان شد خاک از تو خاکستردوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
دانی که خبر ز عشق دارد؟آب از تو طوفان شد خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش در جان باد افتاد
تا نگرید طفلک حلوا فروشدانی که خبر ز عشق دارد؟
آن کز همه عالمش خبر نیست
شب تاریک او بیدار تا روزتا نگرید طفلک حلوا فروش
دیگ بخشایش کجا آید بجوش
ز غفلت با تبه کاري به سر بردم جواني راشب تاریک او بیدار تا روز
همی گفت این سخن با گریه و سوز
ای آنکه به اقبال تو در عالم نیستز غفلت با تبه کاري به سر بردم جواني را
کنون از زندگي سيرم نخواهم زندگاني را
تو نیکی کن به مسکین و تهیدستای آنکه به اقبال تو در عالم نیست
گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست؟
آنقدر شعر مرا خواندی و گفتی احسنتتو نیکی کن به مسکین و تهیدست
که نیکی خود سبب گردد دعا را
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکردآنقدر شعر مرا خواندی و گفتی احسنت
فکرت افتاد که شاید تو دلیلش باشی؟!
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد؟یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
در این سرای بی کسی کسی به در نمیزنددیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد؟
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
دوش در محفل ما قصه ی گیسوی تو بوددر این سرای بی کسی کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
در سینه ی هر سنگ دلی در تپش استدوش در محفل ما قصه ی گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود
خواجه شمسُالدّینْ محمّدِ بن بهاءُالدّینْ محمّدْ حافظِ شیرازی
دیگر این ابر بهاری جان باریدن ندارددر سینه ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟
میخواهمت چنان که شب خسته خواب رادیگر این ابر بهاری جان باریدن ندارد
این گل خشکیده دیگر ارزش چیدن ندارد
این همه دیوانگی را با که گویم با که گویم
آبروی رفته ام را در کجا باید بجویم