مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست وز بهر چه گویم نیست با وی نظران چون هست
تا دل پرهیزگارم را ببینم توبه کار
با شعف خود را در آغوش گناه انداختم

فاضل نظری
 
تا دل پرهیزگارم را ببینم توبه کار
با شعف خود را در آغوش گناه انداختم

فاضل نظری
ما بی تو تا دنیاست دنیایی نداریم
چو سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
 
ما بی تو تا دنیاست دنیایی نداریم
چو سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
من ندارم نظری در پی چشمان کسی
به اسارت نبرم من دل خندان کسی
کاروان نیست که دل هرکه که خواهد آید
فکر کردی دل من هم شده ویلان کسی
 
من ندارم نظری در پی چشمان کسی
به اسارت نبرم من دل خندان کسی
کاروان نیست که دل هرکه که خواهد آید
فکر کردی دل من هم شده ویلان کسی
یک نظر مستانه کردی عاقبت
عقل را دیوانه کردی عاقبت
با غم خود آشنای کردی مرا
از خودم بیگانه کردی عاقبت
 
یک نظر مستانه کردی عاقبت
عقل را دیوانه کردی عاقبت
با غم خود آشنای کردی مرا
از خودم بیگانه کردی عاقبت
تا در تو نظر کردم رسوای جهان گشتم
آری همه رسوایی اول ز نظر خیزد
 
سرايي را كه صاحب نيست ويراني است معمارش
دل بي عشق مي گردد خراب آهسته آهسته
هرکه دلگیر از جهان عشق باشد عاقل است
ماه در دام خسوف افتاده ماه کامل است

امیدوارم درست گفته باشمش چون دقیق یادم نمیاد چی بود!
 
هرکه دلگیر از جهان عشق باشد عاقل است
ماه در دام خسوف افتاده ماه کامل است

امیدوارم درست گفته باشمش چون دقیق یادم نمیاد چی بود!
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
 
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
تا زمانی که جهان را قفسم میدانم
هرکجا پر بزنم طوطی بازرگانم

سجاد سامانی
 
مبین به سیب زخندان که چاه در راه است کجا روی همی ای دل بدین شتاب کجا
این دل صاف کم کمک شده ست سطحی از ترک
آه شکسته تر مخواه آینه ی شکسته را

سهیل محمودی
 
این دل صاف کم کمک شده ست سطحی از ترک
آه شکسته تر مخواه آینه ی شکسته را

سهیل محمودی
آن دل که تواش دیده بدی، خون شد و رفت
و ز دیدهٔ خون گرفته، بیرون شد و رفت
روزی، به هوای عشق، سیری میکرد
لیلی صفتی بدید و بیرون شد و رفت
 
آن دل که تواش دیده بدی، خون شد و رفت
و ز دیدهٔ خون گرفته، بیرون شد و رفت
روزی، به هوای عشق، سیری میکرد
لیلی صفتی بدید و بیرون شد و رفت
تو قله ی خیالی و تسخیر تو محال
بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال

قیصر امین پور
 
لعل تو که خورد خون من حق منست
روزی برسد که حق بحقدار رسد
دارم دلکی به تیغ هجران خسته
از یار جدا و با غمش پیوسته
آیا بود آنکه بار دیگر بینم
با یار نشسته و ز غم وارسته؟
 
دارم دلکی به تیغ هجران خسته
از یار جدا و با غمش پیوسته
آیا بود آنکه بار دیگر بینم
با یار نشسته و ز غم وارسته؟
هر یک چندی یکی برآید که منم
با نعمت و با سیم و زر آید که منم
چون کارک او نظام گیرد روزی
ناگه اجل از کمین برآید که منم
 
هر یک چندی یکی برآید که منم
با نعمت و با سیم و زر آید که منم
چون کارک او نظام گیرد روزی
ناگه اجل از کمین برآید که منم
مجنون که به دیوانه گری شهره شهر است
در دشت جنون همسفر عاقل ما بود
فرخی یزدی
 
Back
بالا