- ارسالها
- 6
- امتیاز
- 1,325
- نام مرکز سمپاد
- شهید بهشتی
- شهر
- دامغان
- سال فارغ التحصیلی
- 1398
آسمان منتظر آن شب فرخنده نشستتا نخوانی لا و الا الله را
در نیابی منهج(راه و رسم) این راه را
مولوی
که برآیی تو در آن و همگان شاد کنی
آسمان منتظر آن شب فرخنده نشستتا نخوانی لا و الا الله را
در نیابی منهج(راه و رسم) این راه را
مولوی
دل مجنون ز شکر خنده خون استیا رب کجاست محرم رازی که یک زمان
دل شرح آن دهد که چه گفت و چه ها شنید
تو شبی به انتظاری ننشسته ای چه دانیدل مجنون ز شکر خنده خون است
تو لب میبینی و دندان که چون است
تا کی به تمنای وصال تو یگانهتو شبی به انتظاری ننشسته ای چه دانی
که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمردتا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
دلم را آهنی کردم مبادا عاشقت گردددست از طلب ندارم تا کار من برآید
یا تن رسد به جانان، یا جان ز تن برآید
یارب سببی ساز که یارم به سلامتدلم را آهنی کردم مبادا عاشقت گردد
ندانستم تو ای ظالم دلی آهنربا داری
تو همانی که دلم لک زده لبخندش رایارب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت
درد پنهان به تو گویم که خداوند منیان دل که به شاهد نهان درنگرد
کی جانب ملکت جهان درنگرد
بیزار شود ز چشم در روز اجل
کان روی رها کند به جان درنگرد
روی تو چون نوبهار جلوه گری میکنددرد پنهان به تو گویم که خداوند منی
یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار
نیست بیمار غم عشق تو رادردیست غیر مردن، کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم این درد را دوا کن
رنگ بالها ی خواب من پریدروزگاریست که دل چهره ی مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
نه از چینم حکایت کن نه از رومرنگ بالها ی خواب من پرید
خامی خیال من چرا چنین؟
مارا همه شب نمیبرد خوابنه از چینم حکایت کن نه از روم
که من دل با یکی دارم در این بوم
بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاندمارا همه شب نمیبرد خواب
ای خفته روزگار دریاب
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهربنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند
پیر ما هرچه کند عین عنایت باشد
تا نخواهی تو نیک و بد نبوددی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
در این درگه که گه گه که که و که که شود ناگهتا نخواهی تو نیک و بد نبود
هستی کس به یاد خود نبود
هر قصر بی شیرین چون بیستون ویراندر این درگه که گه گه که که و که که شود ناگه
مشو غره به امروزت که از فردا نه ای آگه
درد پنهان به تو گویم که خداوند منیهر قصر بی شیرین چون بیستون ویران
هرکوه بی فرهاد کاهی به دست باد