مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
نمی دانم چه دارم در گلویم
زبانم خشک و لبهایم سکوتند
نمی دانم چرا این بغض هرگز
ندارد رحمی بر حال زبونم
جهان تیره شده بر بام خانه
برفته از جهانم شادمانی
تمام دل خوشی هایم شکسته
ندارم در جهانم آفتابی
همی تاریکی و تاریکی و درد
گرفته زندگی از چشم هایم
هر آنچه داشتم در زندگانی
شده نقشی سیه در قاب هایم
نمی دانم که تا کی این شب سرد
برایم باید از غم ها بگوید
نمی دانم که تا کی زاغک غم
قرار است مرگ را در من بجوید
همی خواهم دوباره شادمانی
بیاید بر در خانه بکوبد
بیاید سالها بعد از جدایی
درونم باز با فریاد گوید:
بدان ای خو گرفته با غم و درد
بهار زندگانی باز آید.
دل داده ام به یاری شوخی کشی نگاری

مرضیه السجایا محموده الخصائل
 
لا ابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را
آفتاب از کوه سر بر میزند
ماهروی انگشت بر در میزند
آن کمان ابرو که تیر غمزه اش
هر زمانی صید دیگر میزند
 
آفتاب از کوه سر بر میزند
ماهروی انگشت بر در میزند
آن کمان ابرو که تیر غمزه اش
هر زمانی صید دیگر میزند
در عالم خیال خودم چون چراغ اشک
بر دیده می‌گذارمت ، اما ندارمت :‌)
 
تو مگو همه بجنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود برافروز
زمان مرگ را بر آینه هک کرده ام
همان روزی که تو در قلب من وارد شدی
همی درد من و درمان تو یکسان شدند
از آن روزی که تو خود را همه پنداشتی
شاعر: خودم
 
زمان مرگ را در آینه هک کرده ام
همان روزی که تو در قلب من وارد شدی
همی درد من و درمان تو یکسان شدند
از آن روزی که خود را تو همه پنداشتی
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
 
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد
 
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
در من هر روز بخواند مرگ آواز سکوت
خفته ام، از جگرم خون به دلم برتابد
من همه درد به خود دیده ام اما این درد
تا مرا نشکند از دل به برون نتراود
شاعر: خودم
 
در اینجا جامه شوقی قبا کردن نه درویشی است
تهی کن خرقه ام از تن که جان باید فدا حافظ
ظلمت هستی من با ظلمت چشمان تو
گرچه خوبی، باز هم با هم تبانی می کنند
این دل من با رخ چون ماه تو
گرچه زیبا، باز هم نامهربانی می کند
شاعر: خودم
 
ظلمت هستی من با ظلمت چشمان تو
گرچه خوبی، باز هم با هم تبانی می کنند
این دل من با رخ چون ماه تو
گرچه زیبا، باز هم نامهربانی می کند
شاعر: خودم
در دلم بود که دوری کنم از آتش عشق
چه کنم شیوه ی پرهیز نمیدانستم
 
در دلم بود که دوری کنم از آتش عشق
چه کنم شیوه ی پرهیز نمیدانستم
«در سَرم» نبود؟

ما سینه زدیم بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند

شاعر: میلاد عرفان پور
 
«در سَرم» نبود؟

ما سینه زدیم بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند

شاعر: میلاد عرفان پور
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
 
در دايره قسمت ما نقطه ي تسليميم
لطف آنچه تو انديشي حكم آنچه تو فرمايی
یار با ما بی وفایی میکند
بی گناه از ما جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بی وفا
جای دیگر روشنایی میکند
 
یار با ما بی وفایی میکند
بی گناه از ما جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بی وفا
جای دیگر روشنایی میکند

دیر باشد که برای تو همان یار شَوَم
دیر باشد که تو برایم محرم جان باشی
دیر شد اما دگر تو حسرت من را مخور
زود باشد که برایم تو همان مرهم زخمم باشی

شاعر: خودم
 
دیر باشد که برای تو همان یار شَوَم
دیر باشد که برایم تو همان محرم جانم باشی
دیر شد اما دگر تو حسرت من را مخور
زود باشد که برایم تو همان مرهم دردم باشی

شاعر: خودم
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا
 
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا
آب را گرچه به دستت دادم
تو زدی کوزه شکستی و مرا پاشیدی
باز هم آب به دستت می دهم اما بدان
رسمش آن نیست که در کوزه شکستن باشی

شاعر:خودم
 
Back
بالا