مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
آب را گرچه به دستت دادم
تو زدی کوزه شکستی و مرا پاشیدی
باز هم آب به دستت می دهم اما بدان
رسمش آن نیست که در کوزه شکستن باشی

شاعر:خودم
یاد روزی که به عشق تو گرفتار شدم
از سر خویش گذر کرده سوی یار شدم
 
یاد روزی که به عشق تو گرفتار شدم
از سر خویش گذر کرده سوی یار شدم
من سر نخورم که سر گران است
پاچه نخورم که استخوان است
بریان نخورم که هم زیان است
من نور خورم که قوت جان است
 
تو تا دوری زمن جانا چنین بی جان همی گردم
چو در چرخم درآوردی به گردت زان همی گردم
مرگ را گفتم چرا پنهانی؟
گفت خواهم که همی شاهد انسان باشم
گفتمش زین همه کشتن کجا خواهی رفت؟
گفت هرگز به کسی جور و جفایی نکنم
بلکه خواهم که برای تو همی جان باشم
جان انسان که در این زندگی دنیا نیست
جان برای تو همان راه رسیدن باشد
گفتمش مرگ، رسیدن به کجا؟
گفت آنجا که همان آینه جان باشد

شاعر: خودم
 
مرگ را گفتم چرا پنهانی؟
گفت خواهم که همی شاهد انسان باشم
گفتمش زین همه کشتن به کجا خواهی رفت؟
گفت هرگز به کسی جور و جفایی نکنم
بلکه خواهم که برای تو همی جان باشم
جان انسان که در این زندگی دنیا نیست
جان برای تو همان راه رسیدن باشد
گفتمش مرگ، رسیدن به کجا؟
گفت آنجا که همان آینه جان باشد

شاعر: خودم
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
 
تو اگر در آب بینی حرکات خویشتن را
به زبان خود بگویی که به حسن بی نظیرم
من ندارم نظری در پی چشمان کسی
به اسارت نبرم من دل خندان کسی
کاروان نیست که دل هر که که خواهد آید
فکر کردی دل من هم شده ویلان کسی؟
 
من ندارم نظری در پی چشمان کسی
به اسارت نبرم من دل خندان کسی
کاروان نیست که دل هر که که خواهد آید
فکر کردی دل من هم شده ویلان کسی؟
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد

باباطاهر
 
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد

باباطاهر
در سرای عشق چو نهادی پای را
رای رعیت را بده باد فنا
در سرای عشق رعیت را چه کار؟
صحبت معشوق را افضل بدار

شاعر: خودم
 
در سرای عشق چو نهادی پای را
رای رعیت را بده باد فنا
در سرای عشق رعیت را چه کار؟
صحبت معشوق را افضل بدار

شاعر: خودم
روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی
 
یار یکتا بگزین وز دو جهان دل برگیر
وصف یک چیز به بسیار دروغ است دروغ
غار تنهایی من در رفتنت گریان شده
همه درایی من در ترک تو هجران شده
آه ای دوست، برای من تویی درمان درد
چشم من بر راه تو، بر قلب تو باران شده

شاعر: خودم
 
غار تنهایی من در رفتنت گریان شده
همه درایی من در ترک تو هجران شده
آه ای دوست، برای من تویی درمان درد
چشم من بر راه تو، بر قلب تو باران شده

شاعر: خودم
هر که در او نیست از این عشق رنگ
نزد خدا نیست به جز چوب و سنگ
عشق برآورد ز هر سنگ، آب
عشق تراشید ز آیینه زنگ
 
Back
بالا