- ارسالها
- 248
- امتیاز
- 12,566
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان1
- شهر
- .-.
- سال فارغ التحصیلی
- 1403
موجیم و وصل ما از خود بریدن استگروه کودکان سرگشتهء چرخ و فلک بازیست
من از بازی این چرخ و فلک سر در گریبانم
مقصد بهانه ایست رفتن رسیدن است
موجیم و وصل ما از خود بریدن استگروه کودکان سرگشتهء چرخ و فلک بازیست
من از بازی این چرخ و فلک سر در گریبانم
تکیه کردم بر درختی تا بیابم زندگیموجیم و وصل ما از خود بریدن است
مقصد بهانه ایست رفتن رسیدن است
در دیاری که در او نیست کسی یار کسیتکیه کردم بر درختی تا بیابم زندگی
دیدم او خود ز دلش درد برون می آید
دگر از هیچ کسی هم نبود توقعی
وقتی از درختکم مرگ مرا میابد
شاعر: خودم
نیست ممکن که دل ما ز وفا برگرددیا رب نگاه کس به کس آشنا مکن
گر میکنی کرم کن و از هم جدا نکن
دارای هفت آسمانی تو خدایانیست ممکن که دل ما ز وفا برگردد
ما همانیم اگر یار همان است که بود
تتار اگرچه جهان را خراب کرد به جنگآدمیزاد اگر بی ادب است آدم نیست
فرق در بین بنی ادم و حیوان ادب است
دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیستگنهکاری گنه کرد و پشیمان شد
گنهکار پشیمان را نبخشیدن گنه باشد
این ترانه بوی نان نمیدهد بوی حرف دیگران نمیدهدتا گشودم نامه اش را سوختم در انتظار
کاش قاصد میگشود این نامهء سربسته را
درد بی درمان شنیدی؟این ترانه بوی نان نمیدهد بوی حرف دیگران نمیدهد
سفره ی دلم دوباره باز شد سفره ای که بوی نان نمیدهد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشتدرد بی درمان شنیدی؟
حال من یعنی همین
بی تو بودن درد دارد
می زند من را زمین
ديدی ای دل كه غم عشق دگر بار چه كردنگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهرديدی ای دل كه غم عشق دگر بار چه كرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد
تو همایی و من خسته بیچاره گدایدی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
یکچند به کودکی به استاد شدیمتو همایی و من خسته بیچاره گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی
من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردنیکچند به کودکی به استاد شدیم
یکچند ز استادی خود شادشدیم
پایان سخن شنو که مارا چه رسید
چو آب برآمدیم و چون باد شدیم
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بودمن بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی
چه ها با جان خود دور از رخ جانان خود کردمدانی که پس از عمر چه ماند باقی؟
مهر است و محبت است و باقی همه هیچ
تتار اگرچه جهان را خراب کرد به جنگمن من من، من من بی رنگ و بی تاثیر نیست
هیچ کس با من من من مثل من درگیر نیست
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینمگفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود
گفتا چه توان کرد که تقدیر چنین بود
هر گز حدیث حاضر غایب شنیده ایدر شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه