مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
دنگ...،دنگ...
لحظه ها می گذرند
آنچه بگذشت نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز

سهراب سپهری - بخشهایی از شعر دنگ... - کتاب مرگ رنگ
زندگی مثل حصاری ز غم و دلتنگی است
مرگ ای کاش رهایم کند از زندانم

سجاد سامانی
 
زندگی مثل حصاری ز غم و دلتنگی است
مرگ ای کاش رهایم کند از زندانم

سجاد سامانی
من زنی را دیدم، نور در هاون می‌کوفت
ظهر در سفره آنان نان بود، سبزی بود، دوری شبنم بود، کاسه داغ محبت بود
من گدایی دیدم، در به در می‌رفت آواز چکاوک می‌خواست و سپوری که به یک پوسته خربزه می‌برد نماز

بره‌ای دیدم، بادبادک می‌خورد
من الاغی دیدم، ینجه را می‌فهمید
در چراگاه “نصیحت” گاوی دیدم سیر

سهراب سپهری - بخشهایی از شعر صدای پای آب
 
نه عجب شب درازم که دو دیده باز باشد
به خیالت ای ستمگر عجب است اگر بخفتم
سعدی
 
میبرم منزل به منزل چوب دار خویش را
تا کجا پایان دهم آغاز کار خویش را
ای کاش می شد مثل باران می شدیم
با صدامان مرهم جان می شدیم
مثل چشمه عاری از ناخالصی
کاش میشد عیناً انسان می شدیم

شاعر: خودم
 
ای کاش می شد مثل باران می شدیم
با صدامان مرهم جان می شدیم
مثل چشمه عاری از ناخالصی
کاش میشد عیناً انسان می شدیم

شاعر: خودم
من از روییدن خار سر دیوار دانستم
که ناکس کس نمی گردد بدین بالا نشینی ها
 
من از روییدن خار سر دیوار دانستم
که ناکس کس نمی گردد بدین بالا نشینی ها
آنقدر که شعر مرا خواندی و گفتی احسنت
فکرت افتاد که شاید تو دلیلش باشی؟
 
یک روز می آیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر ویرانم ولی چشم انتظارت نیستم
ماه بریخت اخترم من نه منم نه من منم
لاف زدم ز جام او گام شدم ز گام او

عشق چه گفت نام او من نه منم نه من منم
روح مرا حیات ازو ذات مرا صفات ازو
 
ماه بریخت اخترم من نه منم نه من منم
لاف زدم ز جام او گام شدم ز گام او

عشق چه گفت نام او من نه منم نه من منم
روح مرا حیات ازو ذات مرا صفات ازو
وقتی دل سودایی میرفت به بستان ها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان ها
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد رفت آنها
 
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
در آن دنیا برای دیدنت شاید مجالی شد
همانا مرگ، پایانِ سرورآمیز دلتنگیست
 
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
هزار خواهش و آیا
هزار پرسش و اما
هزار چون و هزاران چرای بی زیرا
هزار بود و نبود
هزار شاید وباید
 
تا کی به انتظاری، بر کام از این زمانه
ناکام بس رها کرد، گردون چو آب خوردن
نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
 
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو مراد من دهی من به خدا رسیده‌ام
من ندارم نظری در پی چشمان کسی
به اسارت نبرم من دل خندان کسی
کاروان نیست که دل هرکه که خواهد آید
فکر کردی دل من هم شده ویلان کسی؟
 
Back
بالا