- ارسالها
- 179
- امتیاز
- 4,600
- نام مرکز سمپاد
- هاشمی نژاد ۱
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1403
- مدال المپیاد
- نقره زمین شناسی
راز دلت را مکن فاش به نامحرمانتا کی نشسته ای و بد خلق می زنی
خود از خلایقی تو دمی راستی بیار
در بر مامحرمان راز گشودن خطاست
راز دلت را مکن فاش به نامحرمانتا کی نشسته ای و بد خلق می زنی
خود از خلایقی تو دمی راستی بیار
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بودتا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی!
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش(:
"حافظ"
ای که دستت میرسد کاری بکنشور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا
رازی که دلم ز جان همی داشت نهفتای که دستت میرسد کاری بکن
پیش از آن کاز تو نیاید هیچ کار
سعدی
تو را میخواهم ای دیرینه دلخواهرازی که دلم ز جان همی داشت نهفت
اشکم به زبانِ حال با خلق بگفت
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت رایک نفر آمد صدایم کرد و رفت(:
در قفس بودم ، رهایم کرد و رفت!
"الناز اسفندفر"
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال منتا به فراق خو کنم صبر من و قرار کو؟
وعده ی وصل اگر دهد طاقت انتظار کو؟(:
"کلجاری"
نیم ساعت پیشوه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ما هیچ و جهان هیچ و غم و شادی هیچنیم ساعت پیش
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفهکنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد،
آواز که خواند تازه فهمیدم،
پدرم را با او اشتباهی گرفتهام
حسین پناهی
نازک بدنی که می نگنجدما هیچ و جهان هیچ و غم و شادی هیچ
خوش نیست برای هیچ ناخوش بودن
هر دم از عمر میرود نفسیتاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
یا رب از ابر هدایت برسان بارانیهر دم از عمر میرود نفسی
چون نگه میکنم نمانده بسی
مرگ من روزی فرا خواهد رسیدیا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم
حافظ
و نترسیم از مرگرو ندارم که بگویم صنم و عشقِ منی!
مذهبی بودنِ ما دردسری شد که نگو(:
وه چه بیرنگ و بینشان که منمرو ندارم که بگویم صنم و عشقِ منی!
مذهبی بودنِ ما دردسری شد که نگو(:
من نه این صورت و دستم، نه همین چشمم و گوشموه چه بیرنگ و بینشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم
(البته بیشتر جاها "اه" نوشتن ولی یه جایی دیدم نوشته بودن وه و دیگه همینو گذاشتم)
ما چیستیم؟!من نه این صورت و دستم، نه همین چشمم و گوشم
که من آن ماه بلندم، ز بدن جامه بپوشم
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کردما چیستیم؟!
جز ملکلولهای فعال ذهن زمین
که خاطرات کهکشانها را
مغشوش میکند!
حسین پناهی
دانی که چرا سر نهان با تو نگویم؟دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
یاد داری که چه شیرین گذرم کرد چو شیرین دهناندانی که چرا سر نهان با تو نگویم؟
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری