- ارسالها
- 6
- امتیاز
- 1,325
- نام مرکز سمپاد
- شهید بهشتی
- شهر
- دامغان
- سال فارغ التحصیلی
- 1398
ترانه ای ز نو بخوان، تبسمی ز تازه کنیک نفر آمد صدایم کرد و رفت
در قفس بودم رهایم کرد و رفت
بگیر خم ز ابروان و چهره ات گشاده کن
ترانه ای ز نو بخوان، تبسمی ز تازه کنیک نفر آمد صدایم کرد و رفت
در قفس بودم رهایم کرد و رفت
ناچار بر آنیم که سرگشته چو پرگارترانه ای ز نو بخوان، تبسمی ز تازه کن
بگیر خم ز ابروان و چهره ات گشاده کن
روا باشد که از چون تو کریمیناچار بر آنیم که سرگشته چو پرگار
برگرد غم خویش بگردیم در این شهر
ناز کن گرم کند ناز تو بازار نیازروا باشد که از چون تو کریمی
نصیب من بود افسوس خوردن؟!
مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشدناز کن گرم کند ناز تو بازار نیاز
چون نیازم ز تو نازی بخرد ، می نازم
در خیال نوازش دستتمرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد
مرا عهدیست با جانان که جانان جان من باشد
من چون ز پا بیوفتم درمان درد من اوستدر خیال نوازش دستت
از تب یک گناه میمیرم
در حرم خندان بود سلطان ولیکمن چون ز پا بیوفتم درمان درد من اوست
درد آن بود ک از پا درمان من بیوفتد
شوربختی را به جز کوچ از دو گیتی چاره نیستدر حرم خندان بود سلطان ولیک
می نماید خویش در دیوان ترش
ش
تا عشق تو سوخت همچو عودمشوربختی را به جز کوچ از دو گیتی چاره نیست
هر که اش از دست آمد کوچ کردن رفته است
مانند شیشه ای که بخارش دمیده اندتا عشق تو سوخت همچو عودم
یک عقده نماند از وجودم
ش
دیدن روی تو هم از بامدادمانند شیشه ای که بخارش دمیده اند
قلبم پس از تو در پس توفان آه ماند
با سر به وعده گاه با تو آمدم ، ولی
دیدم نیامدی سر من بی کلاه ماند
دردا که شب سیاه و چشمان ماست اعمیدیدن روی تو هم از بامداد
درد مرا بین که چه آرام داد!
از یاد میبرمدردا که شب سیاه و چشمان ماست اعمی
یا رب چه سان نماید کوری رها به صحر
تو گل بدی و دل شدی،جاهل بدی عاقل شدیاز یاد میبرم
آنچه را که یاد گرفتهام
در مدرسه
آینده
تقسیم بر ترس
حاصلاش فراموشیست
زندگی
تقسیم بر ترس
حاصلاش جنون است
فراموشی
تقسیم بر جنون
حاصلاش جنگ است
من هنوز میدانم
که حاصل ضرب ترس و جنون
زندگیست _اریش فرید
نا امیدم مکن از سابقه لطف ازلتو گل بدی و دل شدی،جاهل بدی عاقل شدی
آنکو کشیدت اینچنین آنسو کشاند کش کشان
ش
تا ز اخلاص و ریا بیرون شدمنا امیدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که خوب است و که زشت
قاف ارزانی سیمرغ که مان ره ندهدتا ز اخلاص و ریا بیرون شدم
جان اخلاص و ریا اقبال عشق
در زدم در وا نکرد از درز در دیدم که اوستقاف ارزانی سیمرغ که مان ره ندهد
باده ای می به دو صد قاف برابر باشد
تماشا کرده ای هرگز غروب اختری را تودر زدم در وا نکرد از درز در دیدم که اوست
میزبان را از جواب پشت در باید شناخت