- ارسالها
- 179
- امتیاز
- 4,600
- نام مرکز سمپاد
- هاشمی نژاد ۱
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1403
- مدال المپیاد
- نقره زمین شناسی
دل از سیاست اهل ریا بکن، خود باشخوب باشه
دلي كز معرفت نور و صفا ديد به هر چيزي كه ديد اول خدا ديد
هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست
دل از سیاست اهل ریا بکن، خود باشخوب باشه
دلي كز معرفت نور و صفا ديد به هر چيزي كه ديد اول خدا ديد
تا دل مشتاق من محتاج عاشق بودن استدل از سیاست اهل ریا بکن، خود باش
هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست
تو خود ای گوهر یکدانه کجایی آخرتا دل مشتاق من محتاج عاشق بودن است
دلبری کردن یکی از بی نیازی های توست
قصه ی شیرین نیفتاده ست هرگز اتفاق
هرچه هست ای عشق از افسانه سازی های توست
درون خاک دلم می تپد،هنوز اینجاتو خود ای گوهر یکدانه کجایی آخر
کز غمت دیده مردم همه دریا باشد
دارم ز جدایی غزالی که مپرسدرون خاک دلم می تپد،هنوز اینجا
به جز صدای قدم های تو صدایی نیست
نه حرف عقل بزن با کسی نه لاف جنون
که هرکجا خبری هست ادعایی نیست
سال ها دفتر ما در گرو صهبا بوددارم ز جدایی غزالی که مپرس
در جان و دل اندوه و ملالی که مپرس
گوئی چه بود درد تو دردی که مگوی
پرسی چه بود حال تو حالی که مپرس
در فصل تگرگ عاشقت میمانمسال ها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود
نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان
هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منشمرا دل بسوزاندی و لب بدوختی!
به حج "شین" نبرده، مرا بفروختی!
به قول آن جمع به حج نرفته، الله ی!
ولیکن سوز دل ز ازل نیاموختی!
کفر گویی به سبک:"آرش شایان"
شبی یاد دارم که چشمم نخفتیا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دور فلک از جان و تنش
تا کِی به تمنای وصال تو یگانهشبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت:
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟
هنگام سپیده دم خروس سحریتا کِی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید شب هجران تو یا نه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه!
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالمهنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینهء صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری
یقین دارم سرانجام من از این خوبتر می شدیا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
من از آن روز که در بند توام آزادمیقین دارم سرانجام من از این خوبتر می شد
اگر از مرگ هم چون زندگی پروا نمی کردم
سرم را مثل سیبی سرخ صبحی چیده بودم کاش
دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم
من از آن روز که در بند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
من به اندازه چشمان تو غمگین ماندم
و به اندازه هر برق نگاهت نگران
تو به اندازه تنهایی من شاد بمان
تو مگو همه بجنگند و ز صلح من چه آیدنردبان این جهان ما و منی ست
عاقبت این نردبان افتادنی ست
لاجرم هر کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست
زان می که داد ساقی مجلس به دست ماتو مگو همه بجنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود برافروز
که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر
که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز
آمد بهار جانها ای شاخ تر به رقص آزان می که داد ساقی مجلس به دست ما
بالا گرفت کار دل میپرست ما
از پا در آمدیم به راه وفا دریغ
یاران بیوفا نگرفتند دست ما