- ارسالها
- 6
- امتیاز
- 1,325
- نام مرکز سمپاد
- شهید بهشتی
- شهر
- دامغان
- سال فارغ التحصیلی
- 1398
نطاقه ای که ز آتش تند زبان اوو وای از دل روزی که بی خبر بروی
تو شیشه ای و در آن روز قلوه سنگم من!
خروش
خاموش گشته قوت نطق جهانیان
نطاقه ای که ز آتش تند زبان اوو وای از دل روزی که بی خبر بروی
تو شیشه ای و در آن روز قلوه سنگم من!
خروش
نه هر که چهره برافروخت دلبری داندنطاقه ای که ز آتش تند زبان او
خاموش گشته قوت نطق جهانیان
یک بار دگر کاش به ساحل برسانیدارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخِ چادرِ او دستِ نسیمی
تسبیحِ دلم پاره شد آن دم که شنیدم
با دست خودش داده اناری به یتیمی
حمیدرضا برقعی
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده استجهنم چیست دیگر؟ بدتر از این هم مگر داریم
که اوج لطفتان چیزی به جز اعدامِ سرپا نیست
خروش
در آستان مرگ که زندان زندگی استتلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سرانجام خوشی گردش دنیا دارد
میشود روزی جهان از رنگ خون عاری شود؟در آستان مرگ که زندان زندگی است
تهتمت به خویشتن نتوان زد که زیستم
دوست آن دانم که گیرد دست دوستمیشود روزی جهان از رنگ خون عاری شود؟
ابر عشق از نو ببارد، دوستی جاری شود؟
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفتدوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
ای صبا گر در پی دل می رویای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
این قدر با بخت خواب آلود من لالا چرا؟
تنگ دستی به ابروان شما، خم عطا کرده است ولیای صبا گر در پی دل می روی
در دل این دل، دلی جا مانده است
رو به آن بی رحم صاحبدل بگو
گر دلی گم کرده، اینجا مانده است
(: چقدر زیبا
درفراقش روزها باشب شد یکیتنگ دستی به ابروان شما، خم عطا کرده است ولی
قامت صاحبان قدرت را، راست تر روز به روز کند
تو را چه میشود ای طایر سعادت مندرفراقش روزها باشب شد یکی
هیچ دردی را دوا به ز این آزار نیست
زلیخا مرد از این حسرت که یوسف گشته زندانیتو را چه میشود ای مرغ طایر سعادت من
نشسته ای و فراموش کرده ای پرواز
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرازلیخا مرد از این حسرت که یوسف گشته زندانی
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
آه ای نفس از نفس افتاده کجا رفتیار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
از چه نالم چو فغانم همه از خویشتن استآه ای نفس از نفس افتاده کجا رفت
در نای نی افتادن و آهنگ شدن ها
دندان طمع کندم از لذت عیش آریاز چه نالم چو فغانم همه از خویشتن است
بده آن باده که از خویشتنم بستاند
نظر نحس،به جانم زده اهریمنِ روزدندان طمع کندم از لذت عیش آری
امید نجاتم نیست، از آتش این طوفان