- ارسالها
- 6
- امتیاز
- 1,325
- نام مرکز سمپاد
- شهید بهشتی
- شهر
- دامغان
- سال فارغ التحصیلی
- 1398
میشودم کمک کند، یار مدد رسان مننظر نحس،به جانم زده اهریمنِ روز
که شب از خویش فروشان پُراطوار شدم
دست بگیردم دمی، یاور خسته جان من
میشودم کمک کند، یار مدد رسان مننظر نحس،به جانم زده اهریمنِ روز
که شب از خویش فروشان پُراطوار شدم
میشودم کمک کند، یار مدد رسان من
دست بگیردم دمی، یاور خسته جان من
میگویمت کلامی و زودت گذر کنمنیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
من ز تاریکی شب می دیدممیگویمت کلامی و زودت گذر کنم
هرچند واقفم که به گفتن خطر کنم
من را کشانده ای تو به این راه و بعد چند
کردی رها که بی کس و تنها سفر کنم
محصول سه سال عمر رفتهمن ز تاریکی شب می دیدم
دست حسرت زده ی باران را
تو ز تنهایی شب میگفتی
من ز باران غم خود را دیدم
همه خفتند غیر از من و پروانه و شمعمحصول سه سال عمر رفته
خاکستر آتشیست خفته
زیبنده تو نیست چنین نظم واژه هاهمه خفتند غیر از من و پروانه و شمع
قصه ما دو سه دیوانه دراز است هنوز
یاس خوشبو سلام! میشنوی؟ میچکد عطر یک صدای ضعیفاین تمنایم به بیداری میسر کی شود
کاشکی خوابم گرفتی تا به خوابت دیدمی
فریاد که از شش جهتم راه بِبَستندیاس خوشبو سلام! میشنوی؟ میچکد عطر یک صدای ضعیف
گوییا صاحبش کمی تنهاست و دلش بس شکسته است و نحیف
توسن سرکش تن مانع پرواز شدهفریاد که از شش جهتم راه بِبَستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
هی شهر را با خاطراتش در نَوَردَدتوسن سرکش تن مانع پرواز شده
روح سرگشته و مجنون و در آواز شده
در دلم توفانی ام از موج خونین باک نیستهی شهر را با خاطراتش در نَوَردَد
آینده اش را سایه ای مبهم بگیرد
از گریههای او خدا قلبش بلرزد
از گریههای او نفسهایم بگیرد
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسددر دلم توفانی ام از موج خونین باک نیست
می فشارد در بغل دریا کنار خویش را
تا درخت دوستی بر کی دهداگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان ودست کوته ماست
ما ز یاران چشم یاری داشتیمتا درخت دوستی بر کی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم.
~لسانالغیب.
می نوش به خرمی، که این چرخ کهنما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا نگرید طفلک حلوافروشمی نوش به خرمی، که این چرخ کهن
ناگاه تو را چو خاک گرداند پست!
~خیام.
شعر «حافظ» در زمان آدم اندر باغ خلدتا نگرید طفلک حلوافروش
دیگ بخشایش کجا آید به جوش
دیدی که مرا هیچ کس یاد نکردشعر «حافظ» در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود.
دردیست غیر مردن کآن را دوا نباشددیدی که مرا هیچ کس یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد