- ارسالها
- 0
- امتیاز
- 179
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- نوشهر
- سال فارغ التحصیلی
- 1404
می زند بی تو مرا این خاطراتت روز و شبدر پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحب دل کنم
درد پیگیر من است صعب العلاج یعنی همین
می زند بی تو مرا این خاطراتت روز و شبدر پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحب دل کنم
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاستمی زند بی تو مرا این خاطراتت روز و شب
درد پیگیر من است صعب العلاج یعنی همین
دل داده ام بر باد، بر هر چه بادابادنگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از ابرو و بر دل های یاران زد
دردم از یار است و درمان نیز همدل داده ام بر باد، بر هر چه باداباد
مجنون تر از لیلی، شیرین تر از فرهاد
ای عشق از آتش، اصل و نسب داری
از تیره ی دودی، از دودمان باد
من زخم تو را به هیچ مرهم ندهمدردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
مرا می بینی و هر دم زیادت میکنی دردممن زخم تو را به هیچ مرهم ندهم
یک موی تو را به هر دو عالم ندهم
گفتم جان را بیار محرم ندهم
از گفتهٔ خود بیش دهم کم ندهم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنممرا می بینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را می بینم و میلم زیادت میشود هر دم
مرنجان دلم را که این مرغ وحشیمرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
دلم شکسته تر از شیشه های شهر شماستمرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست ، مشکل نشیند
دیدم کسی نگفت خودم ادامه دادم
تو را آتش عشق اگر پر بسوختدلم شکسته تر از شیشه های شهر شماست
شکسته باد کسی که این چنینمان می خواست
تا توانی دفع غم از چهره غمناک کنتو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
نزدیکیام آموخت که از دیدۀ معشوقتا توانی دفع غم از چهره غمناک کن
در جهان گریاندن اسانست اشکی پاک کن
یارب این نوگل خندان که سپردی به منشنزدیکیام آموخت که از دیدۀ معشوق
هرقدر شوی دور همانقدر عزیزی
مستی اگر این بود که ما تجربه کردیم
بهتر که در این جام تهی زهر بریزی
یار
یارب این نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
یا رب، نگاه کس، به کسی آشنا مکنشدی در چشمهایش خیره ای دل! سادگی کردی
از این پس هیچکس را غیر از او زیبا نمیبینی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم؟یا رب، نگاه کس، به کسی آشنا مکن
گر میکنی، کرم کن و از هم جدا مکن
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجبنفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم؟
که به روی یار ماند. که بر افکند نقابی
تایید فلک در گرو کوشش مرد استیک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
تا کی به تمنای وصال تو یگانهتایید فلک در گرو کوشش مرد است
منشین و مگو کار به دست من و تو نیست