فاطمه الله
هعی زندگی.
- ارسالها
- 143
- امتیاز
- 2,185
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
-
- سال فارغ التحصیلی
- 1407
طریق عقل بود ترک عاشقی دانمنرسید محضر زندگی به ثبوت محکمه ی یقین
که گواه دعوی باطل تو دروغ بود و قسم غلط
ولی ز دست من این کار بر نمی آید
طریق عقل بود ترک عاشقی دانمنرسید محضر زندگی به ثبوت محکمه ی یقین
که گواه دعوی باطل تو دروغ بود و قسم غلط
در ساغر ما گل شرابی نشکفتطریق عقل بود ترک عاشقی دانم
ولی ز دست من این کار بر نمی آید
تن کوه درد چشمه آن کوه چشم مندر ساغر ما گل شرابی نشکفت
در این شب تیره ماھتابی نشکفت
غیبت نکرده ای که شوم طالب حضورتن کوه درد چشمه آن کوه چشم من
باشد به جای لاله در آن بیشمار داغ
ظاهرش با باطنش گشته به جنگآنکه وی جرعه کش بزم تو بود امشب داشت
پیش اغیار به پرهیز تو حظی و چه حظ
بیدل دهلوی
گر می نخوری طعنه مزن مستان راظاهرش با باطنش گشته به جنگ
باطنش چون گوهر و ظاهر چو سنگ
مولانا
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانهگر می نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غره بدان مشو که می می نخوری
صد لقمه خوری که می غلام است آن را
خیام
منی که لفظ شراب از کتاب میشستمالا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارممنی که لفظ شراب از کتاب میشستم
زمانه کاتب دکان می فروشم کرد
کنون که کاتب دکان می فروش شدم
فضای خلوت میخانه خرقه پوشم کرد
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفاییدر نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف رخش نعل در اتش دارم
یارب این نوگل خندان که سپردی به منشمن ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
شب تاریک و بیم موج و گردابی چُنین هائل / کجا دانند حال ما سبکساران ساحل هایارب این نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از پشم حسود چمنش
امروز کسی محرم اسرار کسی نیستشب تاریک و بیم موج و گردابی چُنین هائل / کجا دانند حال ما سبکساران ساحل ها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر / نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفل ها
تنم از واسطه دوری دلبر بگداختامروز کسی محرم اسرار کسی نیست
ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست
تا تو مصور شدی در دل یکتای من،تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتشِ مهرِ رخِ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم، دل شمع
دوش بر من ز سرِ مهر، چو پروانه بسوخت
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصاییتا تو مصور شدی در دل یکتای من،
جای تصور نماند دیگرم اندر ضمیر
-سعدی
مژده بده مژده بده یار پسندید مرارفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته ست دامن در مغیلانم
سعدی
آن تلخوش که صوفی امالخبائثش خواندمژده بده مژده بده یار پسندید مرا
سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولهاآن تلخوش که صوفی امالخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا