Fatemeh.g
فاطمه الله هستم!
- ارسالها
- 116
- امتیاز
- 1,309
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
-
- سال فارغ التحصیلی
- 1407
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردیمگر که در دل، امیدی نو بکارم
مهر و محبت را به جانم بگمارم
تو بمان و دگران وای به حال دگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردیمگر که در دل، امیدی نو بکارم
مهر و محبت را به جانم بگمارم
نمیدانم چه بر سر دلهای دگران آمدما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
در ازل دادست ما را ساقی لعل لبتنمیدانم چه بر سر دلهای دگران آمد
نغمههای عشق را در دلها جا ماند
ز شوق آن لعل، دل در آتش استدر ازل دادست ما را ساقی لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
نگفتی بیوفا یارا که دلداری کنی ما راتا من فک باز میکنم، همه افلاین میشن
چشمها به صفحه دوخته، دلها در سکوت میرن
گفتوگوها خاموش میشن، کلمات در دل میمونن
هر لحظه که میگذره، احساسات پنهان میزنن
شاید من به دنیای خودم، غرق در خیال میشم
اما در این تنهایی، یاد تو رو فراموش نمیکنم
تا من فک باز میکنم، دنیا رنگی دیگه میگیره
افلاینها در دل من، قصههای ناگفته مینویسن
با ن شعر بده
ما را نگفتی بیوفا یارا که دلداری کنینگفتی بیوفا یارا که دلداری کنی ما را
الا ار دست میگیری بیا کز سر گذشت آبم
من نشستم بروی مِی بخری برگردیما را نگفتی بیوفا یارا که دلداری کنی
الا، اگر دست میگیری، بیا کز سر گذشت آبم
در این دلتنگی و غمها، یاد تو همیشه هست
که بیتو در این دنیا، گم شدهام در خوابم
من نشستم بروی مِی بخری برگردی
ترسم این است، مسلمان شده باشی جایی
یکی از ما دو نفر کشته به دست دگریستیک بار شده بر جگرم زخم نکاری؟
یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟
از شوقِ همآغوشی و از حسرتِ دیدار
بایست بمیریم...چه باشی چه نباشی...
یاد تو در دل من، همیشه زنده استمن نشستم بروی مِی بخری برگردی
ترسم این است، مسلمان شده باشی جایی
یک بار شده در دل من، عشق تو بیدار باشد؟یک بار شده بر جگرم زخم نکاری؟
یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟
از شوقِ همآغوشی و از حسرتِ دیدار
بایست بمیریم...چه باشی چه نباشی...
دردی که در دل دارم، بیپایان و عمیق استیکی از ما دو نفر کشته به دست دگریست
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد..
در قنوتم ز خدا عقل طلب میکردمدردی که در دل دارم، بیپایان و عمیق است
دست تقدیر ما را، به کجاها خواهد برد؟
تقدیر من این بود که عشق را بیابمدر قنوتم ز خدا عقل طلب میکردم
عشق اما خبر از گوشه محراب گرفت..
تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب استتقدیر من این بود که عشق را بیابم
تجربهای از دل، در گوشه محراب گرفت
نمیدانی که در دل چه رازها نهفته استتو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفتنمیدانی که در دل چه رازها نهفته است
نغمهای از عشق در جان تو زنده است
تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت
خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت
تا بگیسوی تو دست ناسزایان کم رسدتصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت
خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت