- ارسالها
- 400
- امتیاز
- 591
- نام مرکز سمپاد
- شهید بهشتی
- شهر
- کرمانشاه
- سال فارغ التحصیلی
- 1945
ما در دل شب، راز عشق را فاش کنیمما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم
مهر تو را در دل، با دعاهای خود جا کنیم
ما در دل شب، راز عشق را فاش کنیمما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارمما در دل شب، راز عشق را فاش کنیم
مهر تو را در دل، با دعاهای خود جا کنیم
من به عشق تو، جانم را فدای تو میکنممرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
ما درس سحر در ره میخانه نهادیممن به عشق تو، جانم را فدای تو میکنم
محبت تو را، چون جان خویشتن، در دل دارم
ما ازموده ایم در این شهر بخت خویشما در میخانه، عشق را به سحر میخوانیم
محبت را در دل، به جانانه میسپاریم
چقدر با م گفتیم
شاید که بخت ما در این شهر بیوفا باشدما ازموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید ازین ورطه رخت خویش
در کوی ما شکسته دلی میخرند و بسشاید که بخت ما در این شهر بیوفا باشد
شکسته دل، باید از این ورطه رخت خویش را برکشد
توی کوی ما شکسته دلی میخرند و بسدر کوی ما شکسته دلی میخرند و بس
بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است
تا رفت مرا از نظر ان چشم جهان بینتوی کوی ما شکسته دلی میخرند و بس
تجارت خودفروشی از آن سوی دیگر است
تو را دیدم و ارام به خاک افتادمتا رفت مرا از نظر ان چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت
مستور و مست هر دو چو از یک قبیله اندتو را دیدم و ارام به خاک افتادم
و ازان روز که در بند تو ام ازادم
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان رامستور و مست هر دو چو از یک قبیله اند
ما دل به عشوه ای دهیم اختیار چیست
آسمان بار امانت نتوانست کشیدتو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
دست از سر من بردار ای دیوانهی عشقآسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند
در مدرسه ادم، با حق چو شدی محرمدست از سر من بردار ای دیوانهی عشق
قرعهی فال به نام من دیوانه زدند
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایمدر مدرسه ادم، با حق چو شدی محرم
در صدر ملک بنشین، تدریس به اسما کن
الا ای یوسف مصری از این دریای ظلمانینازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبندالا ای یوسف مصری از این دریای ظلمانی
رها کن کشتی وصلت برای پیر کنعانی
دل چه بندی در این سرای مجازیوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار میبرند که زندانی ات کنند