من از گیسوش فهمیدم به وقت مرگ نزدیکمتو همچو صبحی و من شمعِ خلوتِ سَحَرم
تبسمی کن و جان بین که چون همیسِپُرَم
یکی را می دهی صد ناز و نعمتمن از گیسوش فهمیدم به وقت مرگ نزدیکم
خوشا ای عشق ممنونم، همیشه خوشخبر باشی
نفش باد صبا مشک فشان خواهد شدیکی را می دهی صد ناز و نعمت
یکی را نان جو آلوده در خون
-باباطاهر
دانی که را سزد صفت پاکینفش باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
دیدار یار غایب، دانی چه ذوق دارددانی که را سزد صفت پاکی
آن کو وجود پاک نیالاید
دردم از یار است و درمان نیز همدیدار یار غایب، دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان، بر تشنهای ببارد
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شددردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادندمرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
ای که همه نگاه من خورده گره به روی تودر کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را
(اگه اشتباه نکنم)
وگر رسم وفا خواهی که از عالم براندازیای که همه نگاه من خورده گره به روی تو
تا نرود نفس ز تن پا نکشم ز کوی تو
تو ای آرام جان من، دل از من بیهوا بردیوگر رسم وفا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت
یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویشتو ای آرام جان من، دل از من بیهوا بردی
دل بیمار و زار من، از این بر ناکجا بردی
شهریارا نه صبا مرده خدا را بس کنیار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش
ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدندشهریارا نه صبا مرده خدا را بس کن
آنکه شد زنده جاوید کجا میمیرد؟
دلا دیدی که خورشید از شب سرددوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشددلا دیدی که خورشید از شب سرد
چو آتش سر ز خاکستر برون کرد
ندارم دستت ازدامن به جز در خاک و آن دم همدردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم این درد را دوا کن
ما که در عشق تو اشفته و شوریده شدیمندارم دستت ازدامن به جز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
ای کاش ز سرخی شقایق / یک جامه به لب دوخته بودمما که در عشق تو اشفته و شوریده شدیم
میکند حلقه زلف تو پریشان ما را