مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
 
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من
می‌شود نزدیک منزل کاروان از هم جدا

صائب تبریزی
 
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
«حافظ»
 
وه چه زیبا بود اگر پاییز بودم وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
 
تو خود را گمان کرده ای پر خرد
انایی که پر شد دگر چون برد
 
فتنه بر انگیخت دل خون شهان ریخت دل

با همه آمیخت دل گرچه جدا میرود
 
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یکسان نباشد حال دوران هم مخور
 
رهی پیشم آور که فرجام کار
ت خشنود باشی وما رستگار
 
رفیقی بایدم همدم، به شادی یار و در غم هم وزین خویشان نامحرم مرا بیگانگی باید

اقبال لاهوری
 
می کوش که هرچه گوید استاد
گیری همه را به چابکی یاد
 
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت خرابم میکند هردم فریب چشم جادویت

«حافظ»
 
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت خرابم میکند هردم فریب چشم جادویت
 
دارد به جانم لرز مي افتد رفيق؛ انگار پاييزم

دارم شبيه برگ هاي زرد و خشك از شاخه مي ريزم
ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم
یا جام باده یا قصه کوتاه

مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت خرابم میکند هردم فریب چشم جادویت
تکراریه
 
مرد می باید که در کشاکش دهر
سنگ زیرین آسیا باشد
 
دست طمع چو پیش کسان میکنی دراز

پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش

صائب
 
Back
بالا