مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
درد بي عشقي ز جانم برده طاقت ور نه من
داشتم آرام تا آرام جاني داشتم
 
یار گرفته‌ام بسی، چون تو ندیده‌ام کسی

شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی

سعدی
 
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
کز شوق توام دیده چه شب می گذراند...
 
دلی دارم که خوی عشق دارد

که جز با عاشقان همدم نگردد

خطی بستانم از میر سعادت

که دیگر غم در این عالم نگردد

مولانا
 
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بنجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
 
آن گل که چو من هزار دارد بلبل

دانی به سرش چیست پریشان کاکل

روئیده میان سبزه‌زاری ریحان

یا سرزده در بنفشه زاری سنبل

هاتف اصفهانی
 
شبی یاد دارم که چشمم نخفت

شنیدم که پروانه با شمع گفت

که من عاشقم گر بسوزم رواست

تو را گریه و سوز باری چراست؟

بگفت ای هوادار مسکین من

برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من بدر می‌رود

چو فرهادم آتش به سر می‌رود

سعدی
 
‌‌ديگران را اگر از ما خبری نیست چه باک

نازنینا !‌ تو چرا بی خبر از ما شده ای

شهریار
 
ابر اگر از مشرق آید سخت باران می شود

شاه اگر عادل نباشد ملک ویران می شود (؟)

نامجو خونده بود دیگه نمی دونم :-"
 
من عقاب تیز چنگ آسمانم ای فلک
كی توانی هم قفس با طوطیان گردانیم
 
مرا چشمی ست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
 
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را

ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را

امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشن است

آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را

سعدی
 
در چشم پاک بین نبُوَد رسم امتیاز
در آفتاب، سایه شاه و گدا یکی است..
 
تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخر
کز غمت دیده مردم همه دریا باشد
حافظ :)
 
تیره نظر چونک ببیند دو نقش
جامه درد نعره زند کاین صفاست
چونک هر اندیشه خیالی گزید
مجلس عشاق خیالش جداست
 
مرا اگر تو نخواهی منت به جان خواهم

وگر درم نگشایی مقیم درگاهم

چو ماهیم که بیفکند موج بیرونش

به غیر آب نباشد پناه و دلخواهــم

مولانا
 
موی سپید را فلکم آسان نداد
این رشته را به نقد جوانی داده ام
 
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
 
مسبب سبب این جا در سبب بر بست
تو آن ببین که سبب می‌کشد ز بی‌ سببی

مولوی
 
Back
بالا