مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
یار گرفته‌ام بسی، چون تو ندیده‌ام کسی

شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی

سعدی
 
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

فروغی بسطامی
 
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت

دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور

حافظ
 
روز مرا دیدن تو شب غم ببریدن تو
از تو شبم روز شود همچو نهاری صنما

مولانا
 
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد!

مولانا
 
دیده از اشک و دل از داغ و لب از آه پُر است ؛
عشق در هر گذری رنگ دگر می ریزد..
 
دختری استاده بر درگاه
چشم او بر راه
در میان عابران چشم انتظار مرد خود مانده ست
چشم بر می گیرد از ره باز
میدهد تا دوردست جاده مرغ دیده را پرواز

حمید مصدق
 
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز
تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد
 
دردیست غیرمردن کآن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم این درد را دوا کن؟

حافظ
 
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
که به دوستان یکدل سر و دست برفشانی
دلم از تو چون نرنجد که به وهم بر نگنجد
که جواب تلخ گویی تو به این شکر دهانی
 
یار چون سنگدلان خانه مارا بشکست
تا که هر خانه شکسته به سرایی برسد

مولانا
 
ثمرات دل شکسته، به درون خاک بسته
بگشاده دیده دیده ز بلای دی رهایی
 
یک بار نباشد که نیازرده‌ام از تو
در حیرتم از خود که چه خوش کرده‌ام از تو

خواهم که حریفی چو تو خوبت بچشاند
ته ماندهٔ این رطل که من خورده‌ام از تو

وحشی بافقی
 
وفایی نیست در گل ها منال ای بلبل مسکین

کزین گلها پس از ما هم فراوان روید از گلها

شهریار
 
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا


شهریار
 
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته هاهست ولی محرم اسرار کجاست
 
تو مگو همه ب جنگند و ز صلح من چ اید
تو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود برافروز
 
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت بر سر پیمانه شد

(خیلی تکراریه؟)
 
دلی دارم که خوی عشق دارد

که جز با عاشقان همدم نگردد

خطی بستانم از میر سعادت

که دیگر غم در این عالم نگردد

مولانا
 
Back
بالا