اقرار می کنم که بار ها و بار ها ، پوچی ، بدبینی ، بیگانگی با واقعیت زندگی ، عدم وابستگی به جامعه ، ناتوانی در ادای مسئولیت اجتماعی و از همه مهم تر ، برداشتن لقمه های فکریِ بزرگتر از حلقومِ شعور و هاضمه ی ادراک ام ، مسیر صادق هدایت یا متفکران بزرگی مثل آلتوسر و دریدا رو پیش پای من قرار داد .
چرا که مرگ برای من گریزگاهی برای " رهایی " و روزنه ای برای " فهم " بوده و هنوز هم هست .
اما هر بار ، مهم ترین دلبستگی من به این دنیا باعث تردید ام شده .
مثنوی !
زندگی ؟ پوچ ، یه خیال بافیِ بیهوده !
اما میشه با مثنوی در اون گشت و رشد کرد و چی از این بهتر ؟
انگار مثنوی مثل " رسن" ی الهی من رو از چاه عبثبینی زندگی نجات داد :
[ آه کردم چون رسن شد آه من
گشت آویزان رسن در چـاه من
آن رسن بگرفتم و بیرون شدم
شاد و زفت و فربه و گلگون شدم
در بن چاهی همی بودم زبون
در همه عالم نمیگنجم کنون! - مولانا ]
چرا مثنوی ؟
[همه را بیازمودم ، ز تو خوشترم نیامد
چو فرو شدم به دریا ، چو تو گوهرم نیامد
سر خنبها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو ، به لب و سرم نیامد - مولانا ]
من از مولانا ممنونم که بر خلاف شمس ، تنها و بال در بال چند روح معراجی به تکامل وجودی اش در آسمان عشق و عرفان مشغول نشد و نگفت : گور پدر این عوام کالاعلام و من گنگ خواب دیدهام و عالم تمام کر ! ( شمس : عالم همه کر و من گنگ خواب دیده / من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش ! )
و ایستاد و معطل شد تا شصت هزار بیت با ما حرف بزنه .
و نتیجه ، ارائهی "مثنوی" به جهان بود که مولانا جزیی جاودان و همراه ابدیت تاریخ شد .
و این لطف بی مانند مولانا باعث شده که تجلی عینی این دو بیت برای من باشه :
[ آن چنان کرد و از آن افزون که گفت
او بخفت و بخت و اقبالش نخفت
هر کجا هست آن حکیم اوستاد
بانگ او زین کوه دل خالی مباد ! - مولانا ]