مشاعره واژه‌نما

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Hecate
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
بشر
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است
چرخ

بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
وز خوردن آدمی زمین سیر نشد
مغرور بدانی که نخورده‌ست تو را
تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد

خیام
 
چرخ

بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
وز خوردن آدمی زمین سیر نشد
مغرور بدانی که نخورده‌ست تو را
تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد

خیام
تعجیل
یک نشان آنک ز سودای لب آب حیات
هر زمانی بزند عشق هزار آتش و نفت

یک نشان دگر آن است که تن نیز چو دل
می‌دود در پی آن بوسه به تعجیل و به تفت
 
تعجیل
یک نشان آنک ز سودای لب آب حیات
هر زمانی بزند عشق هزار آتش و نفت

یک نشان دگر آن است که تن نیز چو دل
می‌دود در پی آن بوسه به تعجیل و به تفت
لب

لحن خوش؛ موی پریشان ؛قند لب ؛چشم خمار
خنده ای هم کن که ابیات غزل کامل شود
 
لب

لحن خوش؛ موی پریشان ؛قند لب ؛چشم خمار
خنده ای هم کن که ابیات غزل کامل شود
غزل
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه غزل است
 
غزل
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه غزل است
زمانه

زمانه مایه بیداد بود و طره او
بدان رسید که بیداد بر زمانه کند
به شیوه گوشه چشمش چو ناوک اندازد
ز گوشه جگر اوحدی نشانه کند
 
زمانه

زمانه مایه بیداد بود و طره او
بدان رسید که بیداد بر زمانه کند
به شیوه گوشه چشمش چو ناوک اندازد
ز گوشه جگر اوحدی نشانه کند
نا‌وک
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
ابروی کماندارت می‌برد به پیشانی

جمع کن به احسانی حافظ پریشان را
ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی
 
نا‌وک
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
ابروی کماندارت می‌برد به پیشانی

جمع کن به احسانی حافظ پریشان را
ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی
پریشانی

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصهٔ بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

وحشی بافقی
 
پریشانی

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصهٔ بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

وحشی بافقی
غم

وقت آن شد که سر خویش، من از غم شکنم
آهی از دل کشم و حلقهٔ ماتم شکنم

گر مراد دل من را ندهد این گردون
همه اوضاع جهان، یکسره در هم شکنم
 
غم

وقت آن شد که سر خویش، من از غم شکنم
آهی از دل کشم و حلقهٔ ماتم شکنم

گر مراد دل من را ندهد این گردون
همه اوضاع جهان، یکسره در هم شکنم
مراد
دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل
به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد

مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری
که جلوه نظر و شیوه کرم دارد
 
مراد
دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل
به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد

مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری
که جلوه نظر و شیوه کرم دارد
دلدار

ای نازنین دلدار من بنشسته ای درجان من
از کفر زلف عنبرت خوش برده ای ایمان من

من در سرای بیکسی با اینهمه دلواپسی
با یاد تو سر می کنم ای یاد تو سامان من
 
دلدار

ای نازنین دلدار من بنشسته ای درجان من
از کفر زلف عنبرت خوش برده ای ایمان من

من در سرای بیکسی با اینهمه دلواپسی
با یاد تو سر می کنم ای یاد تو سامان من
نازنین

نازنینم
کمی از مهرت را
برای من نگه دار
من تمام جانم را
برایت کنار گذاشته‌ام
 
نازنین

نازنینم
کمی از مهرت را
برای من نگه دار
من تمام جانم را
برایت کنار گذاشته‌ام
جان

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود
من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

سعدی
 
جان

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود
من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

سعدی
آستان
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
_ حافظ
 
آستان
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
_ حافظ
جانان
چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم

مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم

طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری

غلط می‌گفت خود را کشتم و درمان خود کردم
 
جانان
چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم

مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم

طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری

غلط می‌گفت خود را کشتم و درمان خود کردم
درمان

ای که هم دردی و هم درمان من
وی که هم جانی و هم جانان من

دردم از حد رفت درمانی فرست
ای دوای درد بی درمان من!

فیض کاشانی
 
درمان

ای که هم دردی و هم درمان من
وی که هم جانی و هم جانان من

دردم از حد رفت درمانی فرست
ای دوای درد بی درمان من!

فیض کاشانی
جانان

دل نداند که فدای سر جانان چه کند

گر فدای سر جانان نکند جان چه کند
 
خاک

عاقبت پرونده ام را با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی باد خواهد برد باری
غبار
گهی افتان و خيزان، چون غباری در بيابانی
گهی خاموش و حيران، چون نگاهی بر نظرگاهی
 
Back
بالا