مشاعره واژه‌نما

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Hecate
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
ویرانی

هیچ کس ویرانیم را حس نکرد
وسعت تنهاییم را حس نکرد
در میان خنده های تلخ من
گریه پنهاییم را حس نکرد
در هجوم لحظه های بی کسی
درد بی کس ماندنم راحس نکرد
آن کـه با آغاز من مایوس بود
لحظه پایانیم را حس نکرد...
لحظه
جان گر ره عشق او نپوید چه کند
دل دولت وصل او نجوید چه کند
آن لحظه که در آینه تابد خورشید
آیینه اناالشمس نگوید چه کند
 
لحظه
جان گر ره عشق او نپوید چه کند
دل دولت وصل او نجوید چه کند
آن لحظه که در آینه تابد خورشید
آیینه اناالشمس نگوید چه کند
عشق

ای که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست


عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از در مانده ای درمان کنی
 
عشق

ای که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست


عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از در مانده ای درمان کنی
درد


درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس

حافظ
 
درد


درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس

حافظ
هجر

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا
 
هرکس که چو من یاری از او کم شده بود
دانست امشب سر من رو سوی بالین نکند
امشب

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی

کاهش جان تو من دارم و من می دانم
که تو از دوری خورشید چها می بینی

شهریار
 
امشب

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی

کاهش جان تو من دارم و من می دانم
که تو از دوری خورشید چها می بینی

شهریار
آه! ای ماه! خوشا بر تو که از خورشیدت
روز و شب پرتو عشقی به رخت می افتد
 
آه! ای ماه! خوشا بر تو که از خورشیدت
روز و شب پرتو عشقی به رخت می افتد
شب

هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
 
شب

هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
یک

یک نگاه توام از نقد دو عالم بس بود
یک نظر دیدم و تاوان دو عالم دادم
من اگر رشته پیمان تو بستم ز ازل
پای پیمان تو هم تا به ابد استادم
شهریارا چه غمم هست که چون خواجه خویش
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
 
یک

یک نگاه توام از نقد دو عالم بس بود
یک نظر دیدم و تاوان دو عالم دادم
من اگر رشته پیمان تو بستم ز ازل
پای پیمان تو هم تا به ابد استادم
شهریارا چه غمم هست که چون خواجه خویش
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
پیمان

برو ای تُرک که تَرک تو ستمگر کردم
حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم

عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده دل من که قسم های تو باور کردم
 
پیمان

برو ای تُرک که تَرک تو ستمگر کردم
حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم

عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده دل من که قسم های تو باور کردم
تو

من نه آنم که به تیغ از تو بگردانم روی
امتحان کن به دوصد زخم مرا، بسم الله
 
تو

من نه آنم که به تیغ از تو بگردانم روی
امتحان کن به دوصد زخم مرا، بسم الله
امتحان

باز برای امتحان زیر سوال دلبرم
ممتحن است ماه من غافل حال دلبرم
 
امتحان

باز برای امتحان زیر سوال دلبرم
ممتحن است ماه من غافل حال دلبرم
حال

حال من حال اسیریست که هنگام فرار
یادش آمد که کسی منتظرش نیست، نرفت...
 
حال

حال من حال اسیریست که هنگام فرار
یادش آمد که کسی منتظرش نیست، نرفت...
منتظر

هجوم خواب ها پلک مرا از پا نمی انداخت
چه شب هایی طلوعت را به جانم منتظر بودم
 
منتظر

هجوم خواب ها پلک مرا از پا نمی انداخت
چه شب هایی طلوعت را به جانم منتظر بودم
هجوم
سفر مرا به در باغ چند سالگی‌ام برد
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم
 
هجوم
سفر مرا به در باغ چند سالگی‌ام برد
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم
حقیقت

این حقیقت دان نه حق اند این همه
نه به کلی گمرهانند این رمه

زانک بی حق باطلی ناید پدید
قلب را ابله به بوی زر خرید
 
قلب و حقیقت

من از سرمایه عالم همین یک قلب را دارم
اگر چیزی دگر مانده است، آن را هم هدر گردان

در این دوزخ به جز تردید راهی تا حقیقت نیست
مرا در آتش تردیدهایم شعله ور گردان
تردید

سايه ی سنگ بر آیینه ی خوشید چرا؟
خودمانیم، بگو اين همه تردید چرا؟

نيست چون چشم مرا تاب دمى خيره شدن
طعن و ترديـد به سرچشمه ی خورشيد چرا؟
 
سایه، آینه، چشم

بی رنگی‌ام از چشم تو انداخت اگر نه
کی خون دلی بود که در کار نبردیم

تا روشنی چشم و دل سایه از آن روست
از آینه‌ای منت دیدار نبردیم...
چشم ، آینه

من دل به دل سیاه مستت دادم
خورشید به چشم شب پرستت دادم

گفتی که سراب را به تصویر بکش
خندیدم وآیینه به دستت دادم
 
دل، مست، دست

بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود
مست

ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب
صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب

مانند تو آدمی در آباد و خراب
باشد که در آیینه توان دید و در آب
 
شراب

يك جام پر از شراب دستت باشد
تا حال من خراب دستت باشد

اين چند هزارمين شب بيداري است؟!
اي عشق فقط حساب دستت باشد
عشق

من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم

یک همدم باوفا ندیدم جز درد
یک مونس نامزد ندارم جز غم
 
Back
بالا