مشاعره واژه‌نما

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Hecate
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
نرگس از چشم تو دم زد بر دهانش زد صبا
درد دندان دارد اینک می‌خورد آب از قلم
یا رب قلم عفوت، چرخان و ز ما بگذر
بر مفلس افتاده، تندی نه جوانمردیست
 
  • لایک
امتیازات: s@rah
قلم
اگر او را قلم خوانم وگر او را علم خوانم
در او هوش است و بی‌هوشی زهی بی‌هوش هشیاری
بر قلم سرنوشت، تیغ نباید کشید
هرچه معوج نگاشت، نخوانده باید چشید
 
  • لایک
امتیازات: s@rah
لبخند برایم شده افسانه سیمرغ
نامش به لبم هست و خودش بر لب من نیست
غرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه‌ی شیرین و به خوابش کردم.
~فرخی یزدی.
 
غرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه‌ی شیرین و به خوابش کردم.
~فرخی یزدی.
خون
خون از مژه می ریخت به تشییع غریبش
آن نیزه که میبرد سر بی بدنش را
 
خون

ای هم‌نفسان تا اجل آمد به سر من
از پای درافتادم و خون شد جگر من
زین دایره‌ی مینا خونین جگرم، می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی!
~لسان‌الغیب.
 
حافظ
مگر دل میکنم از تو، بیا مهمان به راه انداز
که با حسرت وداعت میکنم حافظ، خداحافظ
دل
عشق را چاره محال است و ندانم که چرا
بیشتر جا به دل مردم بیچاره کند؟
 
دل
عشق را چاره محال است و ندانم که چرا
بیشتر جا به دل مردم بیچاره کند؟
اگر مراد نصیحت‌کنان ما این است
که ترک دوست بگوییم، تصوری‌ست محال!
~شیخ اجل.
 
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به‌خدا رسیده‌ام

رهی معیری
 
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به‌خدا رسیده‌ام

رهی معیری
فراق

شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
 
فراق

شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
شب
در دل تاریک این شب های سرد، ای امید ناامیدی های من
برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من
فریدون مشیری
 
شب
در دل تاریک این شب های سرد، ای امید ناامیدی های من
برق چشمان تو همچون آفتاب، می‌درخشد بر رخ فردای من
فریدون مشیری
صبح امید که بد معتکف پرده‌ی غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد!
~لسان‌الغیب.
 
صبح امید که بد معتکف پرده‌ی غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد!
~لسان‌الغیب.
شب

شب سردیست، هوا منتظر باران است
وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است
 
خواب:
ز فرط غصه و اندوه آنچنان گشتم
که خواب در نظرم به ز وقت بیداری
غصه

و به کوتاهی آن لحظه شادی
که گذشت غصه هم می گذرد؛
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند…
لحظه ها عریانند.
 
لحظه
خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد
آرزومند نگاری به نگاری برسد
برآی ای صبح مشتاقان! اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم!
~شیخ اجل.
 
تلخ
کی شود کز خانه ام نامحرمان بیرون روند
تلخی دیدارشان صد زهر را فائق شده
 
Back
بالا