- ارسالها
- 6
- امتیاز
- 1,325
- نام مرکز سمپاد
- شهید بهشتی
- شهر
- دامغان
- سال فارغ التحصیلی
- 1398
یا رب قلم عفوت، چرخان و ز ما بگذرنرگس از چشم تو دم زد بر دهانش زد صبا
درد دندان دارد اینک میخورد آب از قلم
بر مفلس افتاده، تندی نه جوانمردیست
یا رب قلم عفوت، چرخان و ز ما بگذرنرگس از چشم تو دم زد بر دهانش زد صبا
درد دندان دارد اینک میخورد آب از قلم
بر قلم سرنوشت، تیغ نباید کشیدقلم
اگر او را قلم خوانم وگر او را علم خوانم
در او هوش است و بیهوشی زهی بیهوش هشیاری
لبخند برایم شده افسانه سیمرغتیغ
ثریا کرد با من تیغ بازی
عطارد تا سحر افسانه سازی
غرق خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهادلبخند برایم شده افسانه سیمرغ
نامش به لبم هست و خودش بر لب من نیست
خونغرق خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانهی شیرین و به خوابش کردم.
~فرخی یزدی.
خونخون
خون از مژه می ریخت به تشییع غریبش
آن نیزه که میبرد سر بی بدنش را
زین دایرهی مینا خونین جگرم، می دهخون
ای همنفسان تا اجل آمد به سر من
از پای درافتادم و خون شد جگر من
حدیث «حافظ» و ساغر که می زند پنهانساغر
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
دلحافظ
مگر دل میکنم از تو، بیا مهمان به راه انداز
که با حسرت وداعت میکنم حافظ، خداحافظ
اگر مراد نصیحتکنان ما این استدل
عشق را چاره محال است و ندانم که چرا
بیشتر جا به دل مردم بیچاره کند؟
فراقتا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من بهخدا رسیدهام
رهی معیری
شبفراق
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
صبح امید که بد معتکف پردهی غیبشب
در دل تاریک این شب های سرد، ای امید ناامیدی های من
برق چشمان تو همچون آفتاب، میدرخشد بر رخ فردای من
فریدون مشیری
شبصبح امید که بد معتکف پردهی غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد!
~لسانالغیب.
غصهخواب:
ز فرط غصه و اندوه آنچنان گشتم
که خواب در نظرم به ز وقت بیداری
برآی ای صبح مشتاقان! اگر نزدیک روز آمدلحظه
خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد
آرزومند نگاری به نگاری برسد
قصهصبح
صبح روزی پشت در می آید و من نیستم
قصه ی دنیا به سر می آید و من نیستم