مشاعره واژه‌نما

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Hecate
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
هرچه آید به سرم باز بگویم گذرد
وای از این عمر که با میگذرد ، میگذرد
هنگام سپیده‌دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه‌گری؟
یعنی که نمودند در آیینه‌ی صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی‌خبری
 
هنگام سپیده‌دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه‌گری؟
یعنی که نمودند در آیینه‌ی صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی‌خبری
آیینه دل به هرکس ننمای
گه دیو شود دل
گه دلدار

رستانه
 
آیینه دل به هرکس ننمای
گه دیو شود دل
گه دلدار

رستانه
آینه کز زنگِ آلایش جداست
پُر شعاعِ نورِ خورشیدِ خداست

رو تو زنگار از رخِ او پاک کن
بعد از آن تو نور را ادراک کن
 
آینه کز زنگِ آلایش جداست
پُر شعاعِ نورِ خورشیدِ خداست

رو تو زنگار از رخِ او پاک کن
بعد از آن تو نور را ادراک کن
این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
 
این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
فروغ رخ او بود
که بگفتند
غرق خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهاد
خواندن افسانه شیرین وبخوابش کردن
 
فروغ رخ او بود
که بگفتند
غرق خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهاد
خواندن افسانه شیرین وبخوابش کردن
عشق، شیرین می‌کند اندوه را
در رخ لیلی نمودم خویش را
 
ای که افسوس خوری عمر گران می‌گذرد
بنگر این چرخه‌ی سرگشته چه‌‌ سان می‌گذرد

می‌خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟
 
پشیمان ز گفتار دیدم بسی
پشیمان نگشت از خموشی کسی
دیدم

...چون ترا دیدم محالم حال شد
جان من مستغرق اجلال شد

چون ترا دیدم خود ای روح البلاد
مهر این خورشید از چشمم فتاد...

مولانا
 
من عاشق روزت شده ام
فکرم همین بود وبس
خورشید
وکار
و یار هم نفس
گر شب همی آمد پدید
رو سر بنه بر بالین عیش
عیشی کجا؟
یاری کجا ؟
عالم همه افسانه است
خورشید و ماه طالع است

رستانه
دیدم

...چون ترا دیدم محالم حال شد
جان من مستغرق اجلال شد

چون ترا دیدم خود ای روح البلاد
مهر این خورشید از چشمم فتاد...

مولانا
 
Back
بالا