s@rah
:-"
- ارسالها
- 529
- امتیاز
- 12,673
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان ۴
- شهر
- تهران
- سال فارغ التحصیلی
- 1405
گرم بیایی و پرسی چه بردی اندر خاکبنی آدم سرشت از خاک دارد
اگر خاکی نباشد آدمی نیست
ز خاک نعره برآرم که آرزوی تورا
گرم بیایی و پرسی چه بردی اندر خاکبنی آدم سرشت از خاک دارد
اگر خاکی نباشد آدمی نیست
جسمِ خاک از عشق بر افلاک شدگرم بیایی و پرسی چه بردی اندر خاک
ز خاک نعره برآرم که آرزوی تورا
ولله که شهر بی تو مرا حبس میشودجسمِ خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
زین همرهان سست عناصر دلم گرفتولله که شهر بی تو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
دیدهی سیر است مرا جان دلیر است مرازین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
ای در میان جانم و جان از تو بیخبردیدهی سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهرهی شیر است مرا زهرهی تابنده شدم
تا شدم بیخبر از خویش، خبرها دیدمای در میان جانم و جان از تو بیخبر
وَز تو جهان پُر است و جهان از تو بیخبر
تا خبر دارم از او بیخبر از خویشتنمتا شدم بیخبر از خویش، خبرها دیدم
بیخبر شو که خبرهاست در این بیخبری
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتمخبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مروچمن عقل را خزانی اگر
گلشن عشق را بهار تویی
عشق را گر پیمبری، لیکن
حسن را آفریدگار تویی
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنمگر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو
که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو
سینه باید گشاده چون دریادیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
وندرین کار دل خویش به دریا فکنم
موجسینه باید گشاده چون دریا
تا کند نغمهای چو دریا ساز
نفسی طاقتآزموده چو موج
که رود صد ره و برآید باز
ای مردمان بگویید آرام جان من کوموج
ما زنده برآنیم که ارام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
تو مر دیو را مردمِ بد شناسمردم
زین بیخردان سفله بستان
دادِ دلِ مردم خردمند
به یزدان بگفتم کجاست راه توتو مر دیو را مردمِ بد شناس
کسی کو ندارد ز یزدان سپاس
هر آنکس گذشت از ره مردمی
ز دیوان شِمُر، مشمُرش ز آدمی
گر من بمیرم وای دلجز دل که گیرد جان من جز من که گیرد جان دل
گر دل بمیرد وای من گر من بمیرم وای دل
در حلقه عشاق به ناگه خبر افتادگر من بمیرم وای دل
گر تو روی وای من
کی میشود افسار دل
در حلقه دستان من
رستانه