- ارسالها
- 166
- امتیاز
- 5,700
- نام مرکز سمپاد
- …
- شهر
- تهران
- سال فارغ التحصیلی
- 1402
- رشته دانشگاه
- پزشکی
یک نعره مستانه ز جایی نشنیدیمما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
ویران شود این شهر که میخانه ندارد
یک نعره مستانه ز جایی نشنیدیمما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
زان می عشق کز او پخته شود هر خامییک نعره مستانه ز جایی نشنیدیم
ویران شود این شهر که میخانه ندارد
تا کِی از سیم و زَرَت کیسه تهی خواهد بودزان می عشق کز او پخته شود هر خامی
گرچه ماه رمضان است بیاور جامی
روزها رفت و دست من مسکین نگرفت
زلف شمشاد قدی ساعد سیم اندامی
چونان که ستودند هر آنچیزِ نبایدتا کِی از سیم و زَرَت کیسه تهی خواهد بود
بندهی من شو و برخور ز همه سیمتنان
کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بِوَرز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخزنان
برو ای گدای مسکین در خانه ی علی زنکوشش بی جا مکن در راه وصل
هر زمان کز خود گذشتی واصلی
بر درش دانی فروغی چیستم
پادشاهی در لباس سائلی
گرم به دست نشاند نگین پادشهیبرو ای گدای مسکین در خانه ی علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
تاج عشق آری به خاکستر نشینان می دهندگرم به دست نشاند نگین پادشهی
دگر چه باک که قومی کنند انکارم
وگر تمام خلائق مرید من بشوند
چه سود ار نبود تاج و تخت و دربارم
لطفِ بیپایانِ او چندان که عاشق میکُشدتاج عشق آری به خاکستر نشینان می دهند
هر گدای عشق را حافظ نخواند شهریار
گر نور عشق به دل و جان ات اوفتدلطفِ بیپایانِ او چندان که عاشق میکُشد
زمرهای دیگر به عشق از خاک سر بر میکنند
دل هر ذره را که بشکافیگر نور عشق به دل و جان ات اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
به زیر پردهی هر ذره پنهاندل هر ذره را که بشکافی
آفتابیش در میان بینی
به ذره گر نظر لطف بوتراب کندبه زیر پردهی هر ذره پنهان
جمال جانفزای روی جانان
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابربه ذره گر نظر لطف بوتراب کند
به آسمان رود و کار آفتاب کند
همه هست آرزويم كه ببينم از تو روييای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره ی مشعشع تابان ام آرزوست
همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويي
چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويي؟!
خوب کردی که رخ از آینه پنهان کردیترک آرزو کردم رنج هستی آسان شد
سوخت پـَرفشانیها کاین قفس گلستان شد
من که حیران ز ملاقات تو اممجنون و پریشان توام دستم گیر
سرگشته و حیران توام دستم گیر
هر بی سر و پا چو دستگیری دارد
من بی سر و سامان توام دستم گیر
گفته آمد که به دلجویی ما میآییمن که حیران ز ملاقات تو ام
چون خیالی ز خیالات تو ام
به مراعات کنی دلجویی
آه که بیدل ز مراعات تو ام
به تکلم به تبسم به خموشی به نگاهگفته آمد که به دلجویی ما میآیی
دل ندارم که به دلجوی نیازی باشد
گوش کن با لب خاموش سخن میگویمبه تکلم به تبسم به خموشی به نگاه
میتوان برد به هر شیوه دل آسان از دست