مثبت
مستِ بودن
صدبار سخن تا که سخن را ز خرابی نبسازمگوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
دریغا گر سخندانم نداند جز خرابی
صدبار سخن تا که سخن را ز خرابی نبسازمگوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
منزل مردم بيگانه چو شد خانه چشمصدبار سخن تا که سخن را ز خرابی نبسازم
دریغا گر سخندانم نداند جز خرابی
عشق را روز قیامت آتش و دودی بودمنزل مردم بيگانه چو شد خانه چشم
آنقدر گريه نمودم كه خراب اش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
اتشی در دل اش افكندم و آب اش كردم
آتش است این بانگ نای و نیست بادعشق را روز قیامت آتش و دودی بود
نور آن آتش تو باشی دود آن آتش منم
این بانگها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرسآتش است این بانگ نای و نیست باد
هرکه این آتش ندارد نیستباد!
ان دم که با تو باشم یک سال هست روزیاین بانگها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس
هر لحظهای نفس و نفس سر میکشد در لامکان
روزها فکر من این است و همه شب سخنمان دم که با تو باشم یک سال هست روزی
وان دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی
شب كه دربستمو مست از می ناب اش کردمروزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
من آن ماهم که اندر لامکانمشب كه دربستمو مست از می ناب اش کردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جواب اش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بودمن آن ماهم که اندر لامکانم
مجو بیرون مرا در عین جانم
آتشی در سینه دارم جاودانیزندگی كردن من مردن تدريجی بود
ان چه جان كند تنم، عمر حسابش كردم
آتش عشق است کاندر نِی فتادآتشی در سینه دارم جاودانی
عمر من مرگیست نامش زندگانی
یک شب آتش در نیستانی فتادآتش عشق است کاندر نِی فتاد
جوشش عشق است کاندر مِی فتاد
من این زندگانی بدین میشناسمیک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد
سوز و گداز عشق را عاشق بداند همیمن این زندگانی بدین میشناسم
که از دوزخش نامِ بهتر نباشد
بسوز و بسوزان چو آتش که اینجا
کسی را سرانجامِ بهتر نباشد
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیستسوز و گداز عشق را عاشق بداند همی
در گود نیفتاده سخن بسیار است
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد؟میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
ز عقل اندیشهها زاید که مردم را بفرسایدسایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد؟
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده استز عقل اندیشهها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید، برو عاشق شو ای عاقل!
~سعدی.
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه ی کوتاه به هم می ریزد.