تومیدانی
آری خوب می دانی
دوستی ما از ازل با جهان پیوندی عجیب دارد
و این قلب ها که در انتظار هم می سوزند
سال هاست که در سراشیبی پر رنگ حادثه
دست در دست قله گذاشته اند
راهی نمانده
و سیمرغ با پرهای گشوده
در انتظار لمس عشقمان آب می شود
و قلب پر تلاطمت هر لحظه بیش از پیش
شب های تنهایی و سرشار از وحشتم را
جواب می گوید
.
.
.
بیار باده که امشب شبی خوش است، بیار
بنوش می، که به عالم فرا رسید بهار
به عرش و فرش ملائک مدام در رقصند
که وقت عشرت و نوش است و کام دل به کنار
تمام عرض و سمائند واله ی بویش
به باغ عشق شکفته گل همیشه بهار
چه حاجت است که امشب قمر برون آید
که روشن است دل ما به یمن مقدم یار
چو بخت یار تو باشد چنین شبی "ساغر"
چه باک از حسد و کینه ی دل اغیار
به آن دو نرگس مستش که ای خدای امشب
زلال رحمت خود را ز ما دریغ مدار...
راستش من مدتهاست دست به قلم نبردم... این شعر رو در دوران دبیرستان نوشته بودم... خوشحال میشم نظرتون رو بدونم... :)
ممنون از راهنماییتون... من معمولا وزنا رو درست رعایت نمی کنم چون بلد نیستم و خیلی برام سخته!
شعرتون هم زیبا بود ... به خصوص که زبانش امروزی نبود حال و هوای شعرای کلاسیک رو داشت ... ( حافظ و سعدی و ... )
به نقل از Pouya :
silence!
چه خوب شد که بعد از مدتها تونستم گوشه ای از تو رو پیدا کنم...
بعد از مدت ها ...
چند روز پیش که کتاب دینی دوممو می خوندم دیدم یه صفحه ایش از بالا تا پایین نوشتم : " دست عشق از دامن دل دور باد " یادمه اون روز که اینو نوشتم بهم گفتی : " چرا؟ " گفتم: " نمی دونم ... " هنوزم نمی دونم چرا انقدر این جمله رو دوست دارم ولی الان خیلی بیشتر از اون موقع ازش می ترسم ... از عشق...
وقتی که عاشقم شدی پاییز بود و خنک بود
تو آسمون آرزوت هزار تا بادبادک بود
تنگ بلوری دلت درست مثل دل من
کلی لبش پریده بود همش پره ترک بود
وقتی که عاشقم شدی چیزی ازم نخواستی
توقعت فقط یه کم نوازش و کمک بود
چه روزا که با هم دیگه مسابقه می ذاشتیم
که رو گل کدوممون قایق شاپرک بود ؟
تقویم که از روزا گذشت دلم یه جوری لرزید
راستش دلم خونه ی تردید و هراس و شک بود
دیگه نه از تو خبری بود ، نه از آرزوهات
قحطی مژده و روزای خوش و قاصدک بود
یادم میاد روزی رو که هوا گرفته بود و
اشکای سرخ آسمون آروم و نم نمک بود
تو در جواب پرسشم فقط همینو گفتی
عاشقیمون یه بازی شاید ، یه الک دولک بود
نه باورم نمی شه که تو اینو گفته باشی
کسی که تا دیروز برام تو کل دنیا تک بود
قصه ی با تو بودن و می شه فقط یه جور گفت
کسی که رو زخمای قلب من مثل نمک بود................
(توبه)
نه...توبه نمی کنم
می خواهم هزار بار اینگونه صحبت کنم
با تو اشک بریزم و ناله کنم
اما توبه نمیکنم
میخواهم تکرار کنم و هربار باتو عاشقانه دردودل کنم
توبه نمیکنم
میخواهم هرچندوقت به درگاهت نادمی کنم
توبه نمیکنم
میخواهم سرانجام روزی تا ابد برایت بندگی کنم
می خواهم هر بار پر از گناه شوم
و بعد برایت عالمی آدمی کنم!
اشکی شوم به روی دستهایت و...
توبه نمیکنم....
آخر میخواهم هزاران بار مرا ببخشی
و
من هزار بار عاشقی کنم!
مـن از تو آتــــشین شدم , کنون تو آب می شوی
به محض نوبت دلم , شب و شهــــــــاب می شوی
طنین دل سیاهـــــــــــــــی و , ندیدن صفا و مهر
در ایــــن سرای بی کسی , ترانه یاب می شوی
تمام آرزوی من , پریدنی به سوی تــــــــــــــــوست
به چشم من که می رسی , چرا سراب می شوی؟
ز مستـــــــــــی و ز عاشقی , ندانم این فسانـه ها
سخـــــــــــــن برای من بگو , شراب ناب می شوی
هراسم از همین بُوَد , که وقت آخرین کـــــــــــلام
به آن نگاه پر فروغ , دلا خــــــــــــــراب می شوی
چه سرنوشت ساده ای , در اوج ناامیدیـــــــــَــم
برای دار زندگـــــــــــی , خودت طناب می شوی
و این وجـــود خسته ام , غمین ز روح پاک توست
که در جــــــــــــهنم جهان , بدون تاب می شوی
به خط به خط لحظه ها , قسم به شعر من نیا
نمی توانمت نوشت , که یک کتاب می شوی...
پ.ن: مجنون هر روز که چشم باز می کرد فکر می کرد که عاقل شده است! اما شب که به خواب می رفت تنها خواب لیلی را می دید...
این گونه بود که مجنون هر روز مجنون تر می شد...
بذار بزنن منو صدها بار تحقير كردن
بذار بزنن مگه كم منو تو غصه هام اسير كردن؟
بذار بزنن مگه اين اولين گريه ي منه؟
بذار بزنن كي گفته اين آخرين زمزمه ي اشك منه؟
بذار بزنن تا منم براشون صبوري كنم
بذار بزنن تا منم هول هولكي خنده هاي زوري كنم
وقتي آدم نميتونه حق بگه
نميتونه از دل دريايي دختر كله شق بگه...
بذار بزنن تا بگم هنوز حرف خودمه
بذار بزنن تا بگم آزاد بودن همه ي كار منه
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
اولین شعر حرفه ای ام...که ناخودآگاه قالبش غزل شد،قالب شعر عاشقانه...
تقدیم به کسی که نامش،سیاره ی بیت آخر است...
"شب است،بی تو دلم اضطراب کم دارد
برای خستگیش یک خطاب کم دارد
کجا نشسته ای ای مهربان شب هایم
سکوت لحظه ی من یک جواب کم دارد
صدا اگر بزنم نامِ خوبِ تو را ...
گلو برای صدایت نیاز کم دارد
بیا نیاز،بیا تو،عزیزِ من برگرد
که آسمانِ شبِ من ستاره کم دارد
ستاره ای و وجودت حجومِ سبز من است
ستاره؛ سینه ی سرخ حجم سبز کم دارد
این شعر خیلی جالبه:
سری را من همی دیدم درون باغ بفهمیدم که این هستش یه الّاغ
چه کرکی و چه پری و چه میزی داره روش هم میخوره سنگی دیزی
همی رفتم به نزدیک آن پریزاد بگفتم کای الاغ کره خر زاد
به تو منع شده دیزی خوری ها ؟ برقصیدن درون بدخوشی ها ؟
چرا از این کارا منع شدی تو اگر این why داری دیزی خوری تو
بگفتا تو ندانی هیچ زین کار تو همچون بچه ای ، بنده ای بی بار
تو از اسرار من بی خبر هستی ندانی هیچ از اسرار هستی
بناگه از نهان آمد عذابی برختد بر سرم مقدار آبی
خرخوشگل ز دیدم رفت بیرون بماندم من ولی در باغ انبون
دیدم رامشگر پرزرق و برقی داره هی می زنه گیتار برقی
سرم رفت و گوشم ترکیده شد آه ز اصوات گیتار بی مه و ماه
البته قافیه اش رو به زور رسوندم ولی خب دیگه ...
آلبوم
---------------------------------------------
لبخند مي زني
كنارم مي ايستي
با قلبي گرم و نگاهي نرم
باد مي آيد
موهاي بلندت رگبار بوسه مي شود
احساس مي كنم
با باد
با باران
اين همه راه را آمده اي
احساس مي كنم
سالها پيش تو را در خواب ديده ام
يا از متن غزلي عاشقانه
بيرون زده اي
تا من
دامن گير تو
يا تو دلپذير من
تو اين حرفها را
در گوش من نجوا كردي
و من گريستم،خنديدم
و تا هنوز
كسي راز آن واژه ها را نمي داند
هيچ كس نمي داند
چرا بعد از آن همه سكوت
بعد از آن همه باد و باران
اينك كنار من ايستاده اي و عكس مي گيري
دستهايت رها
موهايت رها
و لبخندت رها
اما پير و دلگير و چروك،نه!
نشده اي
به رنگ همان ساليان پيش از برف
پيش از حرف و حديث
پروانه و درخت.
من اما
در ميدان متروك و قديمي شهر
براي عكس هاي تو تنديس شدم.
:)
دستان مقدست را روی چشمانم بکش
نه برای اینکه مسیح باشی برای بینایی ام
و نه به این خاطر که
روح پاکت را از نو در من بدمی
این بار می خواهم تقدس دستانت
پلک ها یخسته ام را
برای همیشه ببندند
دوست ندارم با چشم باز بمیرم
تاریکی زیباتر است
-------------------------
آنقدر در سرمای زمستان
و سوز یخ بندانها
گرفتار بودم
که بهار از یادم رفته بود
وقتی دیروز اولین قطره ی شبنم روی دستانم نشست
فهمیدم که بهار آمده است
اما چه دیر
بچه ها لطفا نظر بدید و اگر اسم خوبی واسه این شعرا دارید بگید... تورا می خواهم
تورا که درکنارمی
نگاهت می کنم
نگاهم نمی کنی
چشم هایت بسته
چشم هایم خیره
صدایت می کنم
بی پاسخ مانده ام...
بار دیگر،
بلند و بلندتر
فریاد می زنم
نمی شنوی،نمی توانی پاسخ دهی
نگرانت شده ام
تاب فریاد ندارم دیگر
دستت را می گیرم
سرد سردی اما هنوز
دیگر تنم تنت را
گرم نخواهد کرد
باور نمی کنم
اشک می ریزم،اشک می ریزم
خدا خدا می کنم در کنارت باشم
خدایا، آه مرا نمی شنوی...؟!!!
سرم را روی قلبت می گذارم
نمی زند دیگر...
سوگند خورده بودم بی تو نمانم
ثانیه ها می گذرد
نمی دانم کجا هستم
دیگر اشک نمی ریزم
تو را در کنارم نمی بینم
اما...،غمگین نیستم
می خندم
نمی دانم چرا؟
آرام راه می روم
تو را می جویم
همه جا بوی تو را می دهد
از دور می بینمت،زیباترازهمیشه
آهسته در کنارم می آیی
دستم را می گیری
صدایت دلنشین تر ازهمیشه
دوستت دارم را،در گوشم زمزمه می کند
حس غریبی دارم
انگار می دانم
همیشه در کنارم خواهی ماند...!!!
اینم یکی دیگه
یک لحظه فکربرای تو
یک قطره اشک
می روم به دنبال سرنوشت خویش
راهی مبهم و ناپیدا...
نمی دانم آینده کجاست...؟!
آینده چیست...؟!
اما می روم...
ولی...
نه...
باز می گردم و نمی توانم
باز هم اشک
باز هم آه در حسرت دیدارت
وباز هم نیستی و نمی آیی
باز هم نیستی و نمی آیی
به خاطر هیچ، به خاطر هیچ و به خاطرهیچ
وافسوس که تصور می کنی
به خاطر من...
من از این شهر
کوله باری از کتاب و خستگی
سرفه هایی از جنس تهی
خوابی در مساحت سا ده ی درد
و غلظتی از غربت سرد
به ارمغان آورده ام
چه ارمغانی!
چه کسی می خرد تحفه ام را
در ازای ماندگاری؟