براهین خداشناسی
برها حرکت که ابتدا از سوی ارسطو مطرح شده است، در کتابهای کلام
- مقدمه۱. موجودهایی که در عالم مشاهده میشود، همگی تغییر میکنند و حرکت دارند.
- مقدمه۲. بر اساس اصل علیت، هر حرکتی نیاز به محرّک و موجودی دارد که آن حرکت را ایجاد کرده باشد
- مقدمه۳. به جهت اینکه دور و تسلسل در میان علتها، ممکن نیست، پس نیاز به محرّکی است که خودش ثابت باشد و حرکت و تغییری نداشته باشد.
- نتیجه: بنابراین، وجود خدا به عنوان موجودی که هیچ حرکتی ندارد و همواره ثابت است، اثبات میشود
برهان حدوث که در میان متکلمان طرفداران بیشتری دارد، بر این ویژگی مشترک موجودهای عالم تکیه دارد که تمامی آنها به غیر از یک موجود، زمانی نبودهاند و بعد بوجود آمدهاند و حادث هستند. در این استدلال،
حادث، موجودی است که زمانی نبودهاند و هر کدام در یک زمانی مختص به خود بودجود آمدهاند.
این استدلال بیان میکند:
مقدمه ۱: تمام موجودهایی که در عالم مشاهده میشود، حادث هستند.
مقدمه ۲: بر اساس اصل علیت و باطل بودن دور و تسلسل، هر موجودی که زمانی نبوده و بعد بوجود آمده است، نیاز به
خالقی دارد که خودش حادث نیست.
بنابراین، خدابه عنوان موجودی که همیشه بوده است و بقیه موجودها را در زمان بوجود آورده است، ثابت میشود.
در این دسته از برهانها که به برهان صدیقین معروف است، از راه اصل هستی و اینکه اصل هستی و حقیقت آن، قابل انکار و تشکیک نیست، وجود خدا اثبات میشود.
مقدمه۱. اصل وجود( که غیر قابل تردید است)، عدم را نمیپذیرد؛
مقدمه2. آنچه قابلیت عدم ندارد و عدم نمیپذیرد، واجب الوجود است؛
نتیجه: اصل هستی، واجب الوجود است.
با توجه به این که اصل هستی، مسئلهای بدیهی است و هر کسی آنرا قبول دارد، وجود واجب الوجود بالذات که همان خدای ادیان است، نیز امری بدیهی است و نیازی به اثبات ندارد و با کوچکترین توجهی میتوان به آن رسید
در این دسته از برهانها که به برهانهای وجودی معروف شده است، با تحلیل و دقت در مفهوم خدا، وجود خدا اثبات میشود. یعنی تعریف خدا مستلزم آن است که چنین موجودی وجود خارجی داشته باشد. تقریرهای متعددی از این برهان، در
الهیات مسیحی ارائه شده است.
قدیس آنسِلم (متولد ۵۰۳ق /۱۱۰۹م) نخستین فردی است که از این روش برای اثبات وجود خدا استفاده کرد. وی بدون آن که از نام
برهان وجودی استفاده کند، دو تقریر از این برهان ارائه کرد. بعدها کانت، این دسته از براهین را
برهان وجودی نامید. یکی از تقاریر ارائه شده از سوی
آنسلم چنین است:
مقدمه۱. خدا موجودی است که کاملتر از او نمیتوان تصور کرد؛
مقدمه۲. اگر فرض کنیم که خدا در خارج وجود نداشته باشد، یعنی فقط در ذهن انسان موجود است؛
مقدمه۳. موجودی که هم در ذهن هست و هم در خارج، برتر است از موجودی که فقط در ذهن وجود دارد؛
مقدمه۴. بنابراین اگر خدا در خارج موجود نباشد، یعنی خدا کاملترین موجودی که قابل تصور است نیست و از او کاملتر نیز میتوان تصور کرد و این خلف است؛
بنابراین، خدا باید در خارج از ذهن ما موجود باشد و گرنه خلاف تعریف ماخواهد بود.
تقریر برهان اجمالاً به این نحو است که با پذیرش اینکه واقعیتی و وجودی هست، هر موجودی، یا وجود ذاتاً برایش ضرورت داشته که در این صورت وجود واجب الوجود اثبات می شود و ما به مطلوب خود می رسیم یا اینکه وجود، ذاتاً برایش ضرورت نداشته است و آن، ممکن الوجود است. ممکن الوجود هم نیازمند به علتی است که او را موجود کند و آن علت اگر خود ممکن الوجود باشد یا ممکنی دیگر، به دور و تسلسل منجر می شود که هر دو محال هستند؛ پس به ناچار باید به علتی که خود، ممکن نباشد، منتهی شود و آن، همان واجب الوجود است. ایشان در برخی کتب دیگر به توضیح بیشتر این مطلب می پردازند و برهان را به تفصیل این گونه بیان می کنند:
بی تردید می پذیریم که واقعیتی هست که یا واجب است یا ممکن. اگر هستی را واجب بدانیم، وجود واجب را پذیرفته ایم. پس مطلوب ما که اثبات واجب است، به دست آمد و اگر هستی را ممکن فرض کنیم نیز باید علتی داشته باشد. اگر علت ممکن باشد، خود آن هم نیازمند علتی است و به همین ترتیب اگر این سلسلۀ علل، هیچ علت واجب الوجودی نداشته باشد، این مجموعه از دو حال بیرون نیست یا اینکه این مجموعه، واجب الوجود بالذات است یا اینکه این مجموعه ممکن الوجود است. اگر این مجموعه واجب الوجود بالذات باشد، با اینکه همه افرادش ممکن الوجودند،لازم می آید که یک حقیقت واجب(= مجموعه) با حقیقت های ممکن(= افراد مجموعه) قوام یافته باشد و این، خلف و محال است. اما اگر این مجموعه را ممکن الوجود بدانیم، کاملاً نیازمند علتی است که به آن وجود داده باشد و این علت یا خارج از آن مجموعه است یا داخل در آن مجموعه. در صورتی که آن را جزء مجموعه فرض کنیم، به این معنا که یکی از افراد این مجموعه را واجب فرض کنیم، این فردِ واجب نمی تواند جزء مجموعه ای باشد که همۀ افراد آن، ممکن فرض شده بودند؛ یعنی این فرض، بر خلاف فرض پیشین و خلف است و اگر این فرد را که داخل در مجموعه و در عین حال علت مجموعه است، ممکن فرض کنیم، در آن صورت نیز این فرد ـ که علت مجموعه نیز هست ـ باید نخست علت تک تک افراد و اجزای مجموعه باشد و چون خودش یکی از افراد مجموعه است، نتیجه آن می شود که خودش، علت خودش واقع شود که این محال است. پس تنها یک صورت باقی می ماند و آن، این است که این علت حقیقی خارج از آن مجموعه باشد و این حقیقتِ خارج از مجموعه، نمی تواند یک حقیقت ممکن باشد؛ زیرا همۀ علت های ممکن را داخل در آن مجموعه فرض کردیم.
بنابراین این علتی که خارج از آن مجموعه است، واجب الوجود بالذات است. پس نتیجه می گیریم که پدیده های ممکن سرانجام به یک علت واجب الوجود منتهی می شوند و چنان نیست که هر پدیدۀ ممکنی دارای سلسلۀ بی پایان از علت های ممکن باشد.
فیلسوفان در تحلیل برهان سینوی می فرماید: بوعلی، محاسبه عقلی و فیلسوفانه خویش را از راه تقسیم موجود به واجب الوجود و ممکن الوجود و استلزام ممکن الوجودِ واجب الوجود را، انجام داده است؛ که به حکم بدیهی عقلی دارای یکی از دو حالت ذیل خواهد بود:
الف. موجود بودن از ذات او تفکیک ناپذیر است؛ به عبارت دیگر موجود بودن ضروری اوست، آن چنان که برای مثال، زوج بودن از عدد 4 تفکیک ناپذیر است و ضروری ذات عدد 4 است و آن چنان که 180 درجه بودن مجموع زوایای مثلث از ذات مثلث، تفکیک ناپذیر است و ضروری ذات اوست؛ چنین موجودی به حسب تعریف واجب الوجود است.
ب. موجود بودن از ذات او تفکیک پذیر است؛ یعنی هیچ گونه امتناعی ندارد که آن چیز موجود نباشد و به عبارت دیگر موجود بودن برای ذات او ضروری نیست. ذات او ذاتی است که نه ایجاب می کند موجود باشد و نه ایجاب می کند معدوم باشد، آن چنان که جفت بودن برای گردو، مقدار و مساحت معین و یا شکل کره یا مکعب یا استوانه داشتن برای جسم ضروری نیست و از جسم قابل تفکیک است. چنین موجودی به حسب تعریف ممکن الوجود است.
اکنون که دانستیم موجود، بلکه موجوداتی در جهان هست و موجود به حسب فرض عقلی، از یکی از دو قسم بالا خارج نیست؛ می گوییم: هر موجودی را که در نظر بگیریم یا واجب الوجود است و یا ممکن الوجود. اگر واجب الوجود است، مدعای ما که در حال حاضر این است که جهان هستی از واجب الوجود خالی نیست، ثابت می شود و اگر ممکن الوجود است، باید واجب الوجودی در کار باشد تا این ممکن الوجود موجود شود؛ زیرا ممکن الوجود به حسب فرض از ناحیه ذات خود ایجاب نمی کند که موجود یا معدوم باشد، پس موجود بودن و موجود نبودن او وابسته به علتی خارج از او و با موجود بودن آن علت، او موجود می شود و با نبودن آن، معدوم می گردد. پس آن علت را مورد بررسی قرار می دهیم و همین دو فرض را درباره او اجرا می کنیم؛ زیرا آن علت یا واجب الوجود است و یا ممکن الوجود. اگر واجب الوجود است، مدعای ما ثابت است و اگر ممکن الوجود است، به علت دیگری نیازمند است که آن نیز یا واجب الوجود است و یا ممکن الوجود و اگر ممکن الوجود است، نیازمند به علت دیگری و همین طور، و بالاخره باید منتهی شود به واجب الوجود؛ زیرا اگر منتهی نشود، تسلسل علل غیرمتناهیه لازم می آید و در مباحث «علت و معلول» اثبات شده است که تسلسل علل غیرمتناهیه، ممتنع است.
پس، خلاصه این برهان این است: هر موجودی یا واجب است و یا ممکن، و اگر ممکن است باید منتهی و متکی باشد به واجب، وگرنه تسلسل علل لازم می آید و تسلسل علل محال است.
ابن سینا در نمط چهارم کتاب اشارات پس از بیان استدلال، استدلال خود در اثبات واجب را برهان صدیقین می نامد. وی بر خود می بالد و می گوید «فتأمل...»، ببینید ما چگونه واجب الوجود را اثبات کردیم؛ تنها از راه مطالعه در وجود، صانع را اثبات کردیم و هیچ یک از خلق را به عنوان واسطه در دلیل خود اخذ نکردیم، نه مانند متکلمان که حدوث عالم را واسطه اثبات قرار دادند و نه مانند کسانی که در برهان محرک اول، حرکت را واسطه قرار دادند
الف. اصالت وجود: آنچه تحقق دارد، حقیقت وجود است. ماهیات، موجود بالعرض و المجاز می باشند.
ب. وحدت وجود: حقیقت وجود قابل کثرت تباینی نیست و اختلافی را که می پذیرد، تشکیکی و مراتبی است، یا مربوط است به شدت و ضعف و کمال و نقص وجود و یا مربوط است به امتدادات و اتصالات که نوعی تشابک وجود و عدم است و به هرحال کثرت که در وجود متصور است، کثرتی است که توأم با وحدت، و از نظری، عین وحدت است (وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت).
ج. حقیقت وجود: عدم را نمی پذیرد. موجود از این جهت که موجود است، هرگز معدوم نمی شود و معدوم از این جهت که معدوم است، موجود نمی شود. حقیقت معدوم شدن موجودات عبارت است از محدودیت وجودات خاصه، نه اینکه وجود، پذیرندۀ عدم گردد. به عبارت دیگر: عدم، نسبی است.
د. حقیقت وجود بما هو: قطع نظر از هر حیث و جهتی که به آن ضمیمه گردد، مساوی است با کمال و اطلاق و غنا و شدت و فعلیت و عظمت و جلال و لاحدّی و نوریت، اما نقص، تقیید، فقر، ضعف، امکان، کوچکی، محدودیت و تعیّن، همه اعدام و نیستی ها می باشند و یک موجود از آن جهت متصف به این صفات می گردد که وجود محدود و توأم با نیستی است. پس این ها همه از عدم ناشی می شود؛ حقیقت وجود نقطۀ مقابل عدم است و آنچه از شئون عدم است، از حقیقت وجود بیرون است؛ یعنی از حقیقت وجود منتفی است و از آن سلب می شود.
هـ. راه یافتن عدم و شئون آن از نقص و ضعف و محدودیت و غیره، همه ناشی از معلولیت است: یعنی اگر وجودی معلول شد و در مرتبه متأخر از علت خویش قرار گرفت، طبعاً دارای مرتبه ای از نقص و ضعف و محدویت است؛ زیرا معلول عین ربط و تعلق و اضافه به علت است و نمی تواند در مرتبۀ علت باشد، معلولیت و مفاض بودن، عین تأخر از علت و عین نقص و ضعف و محدودیت است.
اکنون می گوییم حقیقت هستی موجود است؛ به معنی اینکه عین موجودیت است و عدم بر آن محال است و از طرفی حقیقت هستی در ذات خود، یعنی در موجودیت و در واقعیت داشتن خود مشروط به شرطی و مقید به هیچ قیدی نیست. هستی چون که هستی است، موجود است، نه به ملاک دیگر و مناط دیگر و هم نه به فرض وجود شیء دیگر؛ یعنی هستی در ذات خود مشروط به هیچ شرطی نیست و از طرف دیگر کمال و عظمت و شدت و استغنا و جلال و بزرگی و فعلیت و لاحدّی که نقطۀ مقابل نقص و کوچکی و امکان و محدودیت و نیاز می باشند، از وجود و هستی بر می خیزند؛ یعنی جز وجود، حقیقتی ندارد. پس هستی در ذات خود مساوی است با نامشروط بودن به چیز دیگر؛ یعنی با وجوب ذاتی ازلی و هم مساوی است با کمال و عظمت و شدت و فعلیت.
بنابراین حقیقت هستی در ذات خود قطع نظر از هر تعیّنی که از خارج به آن ملحق گردد، مساوی است با ذات لایزال حق؛ پس اصالت وجود، عقل ما را مستقیماً به ذات حق رهبری می کند، نه چیز دیگر. غیر حق را که البته جز افعال و آثار و ظهورات و تجلیات او نخواهد بود، با دلیل دیگر باید پیدا کنیم.
از طرف دیگر وقتی با دیدۀ حسی و علمی به جهان می نگریم، جهان را گذرا و پذیرندۀ عدم می بینیم؛ یعنی واقعیت ها را محدود و مشروط می بینیم، با وجوداتی برخورد می کنیم که یک جا هستند و جای دیگر نیستند و یا گاهی هستند و گاهی نیستند، با نقص و خردی و امکان و محدودیت و مشروطیت و وابستگی توأمند. پس جهان عین همان واقعیت نفی ناپذیر نیست، بلکه به واسطۀ آن واقعیت، واقعیت دار و بدون آن بی واقعیت خواهد بود.
یعنی حکم می کنیم که جهان عین حقیقت هستی نیست. جهان، ظل هستی است، جهان هستی توأم با نیستی است؛ پس جهان معلول و اثر است، ظهور و تجلی است، شأن و اسم است.
فلسفی متکی به وجودشناسی، از آن جهت که وجود، وجود است، ما را قبل از هر چیزی به خدا رهبری می کند و اولین موجودی که می شناسد، خداست.
برهان صدیقین که صدرالمتألهین اقامه کرده را مبتنی بر دو اصل اساسی فلسفۀ او، یعنی اصالت وجود و وحدت وجود قائم می داند که به دو مقدمه نیاز دارد:
مقدمه اول: چنان که در محل خود ثابت شده است، ماهیات، اموری اعتباری هستند و آن چیزی که قطع نظر از اعتبار ذهنی متحقق و واقعیت دار است و بلکه عین تحقق و واقعیت است، وجود و هستی است. این مسئله همان است که «اصالت وجود» نامیده می شود و صدرالمتألهین در میان فلاسفه قهرمان این مسئله به شمار می رود؛ یعنی اوست که این مسئله را برای اولین بار به این صورت طرح کرده و براهین محکمی بر آن اقامه نموده است.
مقدمه دوم: موجود که بنابر اصالت وجود، متحقق و بلکه عین تحقق است، و حقیقت است و بلکه جز وجود چیزی نیست. در ذات خود اقتضای وحدت دارد؛ یعنی حقیقت وجود اولاً حقیقت واحد است، نه حقیقت های متباینه، و به تعبیر دیگر حقیقت وجود طبیعت واحد دارد، نه طبایع متعدد و ثانیاً این حقیقت در ذات خود از آن جهت که وجود است، وحدت را اقتضا می کند، پس هر چه را حقیقت فرض کنیم، بازگشت به همان حقیقت وحدانی است؛ یعنی هر چه هست، همان حقیقت وجود یا شئون و تجلیات وجود است و به هر حال ثانی برای او نیست.
پس بنابر مقدمه اول، حقیقت وجود اصیل و حقیقی است و بلکه عین تحقق است و بنابر مقدمه دوم، واحد است و ثانی ندارد، خودش است و شئون خودش و بس. حال این حقیقت یا واجب است یا ممکن. اگر واجب است، فهو المطلوب، اگر ممکن است، پس قائم به غیر است؛ ولی فرض این است که حقیقت وجود ثانی ندارد؛ پس اگر قائم به چیزی باشد، باید قائم به خود باشد. پس حقیقت وجود، ماورائی ندارد تا قائم به آن ماوراء باشد، پس حقیقت وجود، واجب است.
بنابراین فیلسوف که با دید فیلسوفانه در جهان هستی تأمل کرده و اندیشۀ دقیق و رقیق فلسفی را به کار می اندازد، آنچه را که در قدم اول کشف می کند، حقیقت وجوبیه است و پس از آن باید در جستجوی ممکنات برآید و اگر بخواهد همان مسیر عقلانی فلسفی را ادامه دهد، ناگزیر است از اینکه ذات واجب الوجود را پله و نردبان قرار دهد برای اثبات وجود ممکنات. ولی البته از نظر فیلسوف، ممکنات به منزلۀ ثانی وجود پروردگار نیستند؛ بلکه از قبیل شئون و تجلیات ذات پروردگارند که اگر چه آن ها در مرتبۀ ذات حق نیستند، ولی ذات حق در مرتبۀ آنهاست: ((هُوَ مَعَکُم أینَما کُنتُم))؛ «و او با شماست هر کجا باشید!».
دانشمندان روان شناس و روان کاو در قرن اخیر به این حقیقت پی برده اند که انسان در ماوراء شعور ظاهر خویش، شعوری مخفی دارد. گویی در پس این «من» ظاهر، «من» پشت پرده ای نیز وجود دارد.
برخی از این دانشمندان چنین فرض کرده اند که عناصر «من» پنهان همه از شعور ظاهر، به باطن گریخته و تغییر شکل داده اند، ولی برخی دیگر به اصالت شعور باطن ایمان و اعتراف دارند و شعور اخلاقی، شعور هنری، شعور علمی، هم چنین شعور مذهبی روان انسان را اصیل و ناشی از سرشت او می دانند.