پاسخ : شخصی نوشته ها
به نقل از silence :
در حضور شما که جسارته اگر ما دست به قلم ببریم...
این که 100% اما چه کنیم...مرامم همه رو کشته!
--------
داستانی است که جایی جرات چاپ کردنش را پیدا نکرد:
-------
انتظار،زیر بیرق کلیسا.
امتحانات خرداد که تمام می شود، تازه می فهمی که هرم گرما توی صورتت می زند. اصلا تابستان است و گرمایش.
سه چهار سالی است که بنا به توصیه پدرآنتونی،کشیش پیر محله مان شب های تابستان را روی پشت بام به سر می برم.
در محله ارمنی ها زندگی کردن بااخره این حسن ها را هم دارد.اصلا اصفهان هست و محله ارمنی هایش!
عجیبه؟نه؟ داستانش مفصل است.پدربزرگم چون خانه های این محل ارزانتر بوده خانه ای در این محله می خرد و در اینجا زندگی می کند.مادرم که تنها فرزند پدربزرگم بوده پس از ازدواج با پدرم از این محله می رود ولی پس از شهادت پدرم در جنگ،دوباره به پیش پدر و مادرش بر می گردد ولی این بار با من. هفت- هشت سال پیش هم پدربزرگم مرحوم شد و الان من و مادرم و مادربزرگم از معدود مسلمان های محله ارمنی ها هستیم.آن ها هم دیگر ما را از خودشان می دانند هر چند اسم کوچه بن بستی را که در آن زندگی می کنیم به اسم پدرم است و تابلوی شهید حسین معماریان تعجب همه تازه واردان و توریست هایی که می خواهند از کلیسا دیدن کنند بر می انگیزد ولی برای اهالی محله عادی شده و حتی به احترام پدربزگ مرحومم –که پیگیر نام گذاری کوچه به اسم دامادش بود- به جای بن بست پطرس-که نام سابق آن بود- بن بست شهید می گویند.
همه یکشنبه ها به کلیسا می روم،صدای پدر آنتونی خیلی روح نواز است،یاد صدای مرحوم موذن زاده می اندازد و اذان های زیبایش.کلیسا،یکشنبه ها خبلی زیباست.از بیرون که نگاه می کنی مثل کلیسای توی فیلم ها نیست،به قول پدربزرگ شبیه مسجد جامع است ولی داخلش همان ردیف های صندلی و تابلوی شام آخر-که بی دقت از روی نمونه داوینچی اش کپی شده- و مجسمه های عیسی(ع) و مریم(ع) که این ها نیز از روی نمونه های میکل آنژ کپی شده اند.کلیسا محل جالبی است،نمی دانم تا به حال رفته اید یا نه ولی یک بار که بروی پاگیرش می شوی.شاید هم دلیلش غاز بودن مرغ همسایه باشد...
و من آنچنان پاگیرش شدم که یک شنبه ها نماز ظهر و عصرم را در ایوان کلیسا می خوانم.البته این نماز خواندن را باید از پدر آنتونی متشکر باشم،او بود که بر خلاف کشیش های جوان به من اجازه داد نماز بخوانم و حتی از این درخواست من خوشحال شد.چند بار هم دیده ام که از گوشه پرده ایوان،نماز خواندن مرا تماشا می کند...
از اصل دور شدیم،داشتم در مورد تابستان و توصیه پدر آنتونی می گفتم...
پدر آنتونی،همانطور که از اسمش معلوم است ایتالیایی است،داستان او هم مفصل است.مادرش به ایتالیا می رود و در آنجا با کشیشی جوان ازدواج می کند و آنتونی حاصل این ازدواج می شود ولی 9سال بعد از تولد آنتونی، پدرش به خاطر فعالیت های ضد فاشیستی اش به طرز مشکوکی می میرد.مادر آنتونی یک سال صبر می کند و وقتی زندگی به او تلخ می شود دست آنتونی را می گیرد و به ایران می آورد.آنتونی هم برای پدر و به یاد پدرش و برای ادامه دادن راه او کشیشی پیشه می کند.
پدر آنتونی همسایه دیوار به دیوار ماست.در بن بست شهید،انتهای کوچه،یعنی خانه ای که کوچه را بن بست کرده خانه ماست،سمت راست خانه پدر آنتونی و سمت چپ هم پیرزنی به نام ترزا که خیلی دوست دارد مادر ترزا صدایش کنیم. و البته بقیه خانه ها که تا سر کوچه ادامه پیدا می کند و روبروی کوچه هم که ساختمان کلیساست.
فکر می کنم تابستان 3 سال پیش بود و یکشنبه.نماز ظهرم را که در ایوان کلیسا خواندم از شدت گرما به داخل کلیسا رفتم و نماز عصر را به ساعتی دیگر موکول کردم. پدر آنتونی که داشت شمع ها را خاموش می کرد صدای قدم های مرا که شنید رو به من کرد و گفت:«چرا امروز زودتر آمدی؟» و من همانطور که به او نزدیک می شدم گرمای هوا را دلیل زود آمدنم عنوان کردم و برایش توضیح دادم که نماز ظهر را خوانده ام و نماز عصر باقی مانده.پدر آنتونی خندید و گفت:«پی از زیر کار در رفتن فقط مخصوص مسیحی ها نیست...شوخی کردم،می خوای نماز دومت رو توی کلیسا بخون» خیلی دوست داشتم به این پیشنهاد پدر آنتونی جواب مثبت بدم ولی ترسیدم نکند این جواب مثبت من وجهه او را در بین سایر کشیش های جوان خراب کند و به او تهمت بی دینی هم بزنند،روی جواب رد دادن را هم نداشتم،برای همین تبسمی کردم و برای عوض کردن بحث گفتم:«پدر،شما که تنها توی اون خونه به اون بزرگی زندگی می کنید،حوصلتون سر نمیره؟»سوال بی ربطی بود،خودم هم فهمیدم ولی پدر آنتونی به روی خودش نیاورد و گفت:«من که بیشتر اوقاتم توی کلیساست،هر روز هشت،نه ساعت اینجام،خونه برای من یه استراحتگاهه،مثل مسافرخونه. فقط برای خواب و غذا خوردن می رم اونجا.زن و بچه ای هم ندارم که بخوام برای اونا برم خونه،اصلا می خوای امشب شام مهمون من باش» خیلی خوشحال شدم،دوست داشتم ببینم خانه یک کشیش چه جور جایی است.
شب که شد،دلم شور می زد،ترس ورود به یک محیط کاملا غریبه رو داشتم،آن هم خانه ای بزرگ و یک نفر آدم مسیحی.نه که مسیحی ها ترسناک باشند بلکه به دلیل آشنایی نداشتن با زندگی شان استرس داشتم،آن هم یک کشیش،تنها چیزی که از زندگی کشیش ها خوانده بودم «بینوایان» ویکتور هوگو بود و دزدین جام های نقره ای توسط ژان والژان.تصویر بدی نبود،حتی احساس می کردم پدر آنتونی از آن کشیش خیلی هم مهربان تر باشد ولی خانه آقای کشیش با آن تالار زیبا و آن تجملات برایم باور پذیر نبود.
ساعت نه و نیم بعد از کلی سفارش مادرانه مبنی بر اینکه:«پسرم،پدر آنتونی را اذیت نکنی...اگه شامشون گوشت بودنخور...نه بخور از اصغر آقا قصاب می خرند دیگه،آره؟... شام خوردی زود برگزد و...» پشت در خانه پدر آنتونی بودم.زنگ قدیمی خانه را که فشار دادم،صدای گوشخراش «جریییییینگ» زنگ مرا به یاد مجسمه های برهنه میکل آنژ و نقاشی های خصمانه داوینچی انداخت. داشتم آثار هنری میکل آنژ را در ذهنم مرور می کردم که در باز شد و پدر آنتونی با چهره همیشه خندانش «سلام» گفت و مرا به داخل خانه دعوت کرد.باور نمی کنید،کشیش محله ما روی دوشش عبا انداخته بو و اگر نمی دانستی مسیحی است با روحانیون مسلمان اشتباه می گرفتی اش.
وارد خانه که شدم،همان حیاط بزرگ و حوض وسط آن را دیدم،همان که در خانه خودمان هم نمونه اش را داریم.ماهی های قرمز در آب تکان می خوردند و بی توجه به گرمای هوا با هم آب بازی می کردند.همانطور وسط حیاط ایستاده بودم و اطراف را نگاه می کردم،خبری از زرق و برق نبود،ساده،مثل خانه خودمان.مثل سادگی مسجد جامع و کلیسای جامع! در همین فکر ها بودم که دستی به نرمی به پشتم خورد و گفت:«حمید آقا،تشریف نمی آورید داخل؟» همین جملات را هر صبح یکشنبه از او می شنوم،دم در کلیسا منتظر ایستاده و تا مرا می بیند می گوید:«حمید آقا،تشریف نمی آورید داخل؟« و من با لبخندی پرمعنا درخواستش را اجابت می کنم و با هم داخل می شویم.
از ایوان بالا رفتیم،بالای در ورودی صلیب کوچکی آویزان بود.داخل اتاق شدیم.ساده بود،ساده ساده.نه تابلوی نقاشی بود و نه مجسمه ای. فقط دو قاب به دیوار اتاق نصب شده بود.یکی عکسی از امام خمینی(ره) و مقام معظم رهبری و دیگری تابلوی معرقی بود که روی آن نوشته بود«عیسی مسیح» و پس زمینه آن صلیب کمرنگی بود.
نگاهم روی عکس ها ثابت ماند،من که مسلمان بودم و ادعای انقلابی بودن داشتم در اتاقم فقط یک عکس شش در دوازده از امام خمینی(ره) و رهبرم بود آن وقت یک کشیش مسیحی که از او انتظاری هم نمی رود...
- حمید آقا،ساکتی؟
این حرف پدر آنتونی مرا از لاک خودم بیرون آورد و با هم سرگرم صحبت شدیم،صحبتی که بعضی حرف ها همچنان ناگفته باقی می ماند،مثل همان عکس که سوال جوابمان فقط نگاه بود.نگاه را که نمی شود توصیف کرد،می شود؟
بعد از نیم ساعت صحبت،پدر رفت تا شام بیاورد،وقتی پدر رفت تازه متوجه گرمای اتاق شدم،آنقدر سرم به صحبت گرم بود که گرما را از یاد برده بودم،هر چه اطراف را نگاه کردم،خبری از کولر نبود.پدر، با سفره و بشقاب به اتاق برگشت و من ضمن کمک به انداختن سفره پرسیدم:«پدر،کولر ندارید؟خیلی گرمه»
پد،همچنان که داشت به آشپزخانه می رفت تا دیس برنج را بیاورد گفت:«کولر نمی خوام،صبح تا شب توی کلیسام،شب هم می رم روی پشت بام»
کنجکاو شدم،فکر نمی کردم کسی روی پشت بام هایی با طاق ضربی بخوابد،همین سوال را از پدر پرسیدم،گفت:«اتفاقا بهترین جا برای خوابیدن،سقف های طاق ضربی است.بین دو تا برآمدگی ها که بخوابی،از اینطرف و آنطرف هم نمی افتی.»
شام را که خوردم، سریع به خانه رفتم.مادربزرگ داشت توی اتاق برای خودش قرآن می خواند،هر شب همین کار را می کند و ثوابش را به روح پدربزرگ هدیه می کند.صبر کردم تا قرآن خواندنش تمام شود.قرآن را که بوسید،از مادربزرگ گرفتم رو روی تاقچه گذاشتم و از او پرسیدم:«مادرجون،شما هم بالای پشتبوم می خوابیدید؟» سوال من مقدمه ای شد برای تعریف خاطرات دور مادربزرگ،با همسر و فرزندش.بعد از اینکه چند دقیقه یاد گذشته کرد،از من پرسید:«حالا چرا پرسیدی؟» و وقتی فهمید می خواهم روی پشت بام بخوابم،بلند شد و رفت رختخواب تک نفره ای آورد که بوی نفتالین اش دماغ را می سوزاند و گفت:«این رختخواب مادرت بود،شب ها روی این می خوابید،»
به زور از راه پله ها بالا رفتم و بین دو تا از برآمدگی های پشت بام،طوری که به پشت بام پدر آنتونی مشرف باشم،رختخواب را انداختم.متکا را که صاف کردم هیکل سفیدی توجهم را جلب کرد.پدر آنتونی بود که داشت از راه پله ها بالا می آمد تا بخوابد.من را که دید خندید و تا لبه پشت بام پیش آمد و گفت:«حمید آقا،شما هم ستاره شمار شدید؟» و خندید.من هم لبخندی زدم و گفتم:«حرف شما رو دیگه نمی شد زمین انداخت».
رفتم پایین و مسواکم را زدم،وقتی داشتم می آمدم بالا مادرم از آشپزخانه گفت:«حمید،وایسا» و با پارچ آب یخ و یک لیوان آب بیرون آمد، و رو به من گفت:«من همسن تو بودم زیاد تشنه ام می شد.»تشکر کردم و بالا آمدم،به پدر« شب به خیر»ی گفتم و سر جایم خوابیدم.چقدر ستاره ها زیبا بودند...
از خارش جای نیش پشه ها از خواب بیدار شدم،نگاهی به ساعت موبایلم انداختم،اذان شده بود،پایین رفتم،وضویی گرفتم و این بار با مهر و تسبیح بالا آمدم.
نماز را که خواندم،دیگر احساس خواب آلودگی نمی کردم،سپیده زده بود و کم کم داشت آسمان را روشن می کرد.یادم افتاد پدربزرگ همیشه این موقع که می شد تلویزیون را روشن می کرد و دعای عهد را گوش می کرد.خواستم پایین بروم و از تلویزیون دعای عهد را گوش کنم اما با خودم گفتم شاید خواب باشند،برای همین دعای عهد را از روی گوشی موبایلم اجرا کردم،با صدایی محزون شروع به خواندن کرد«اللهم رب النور العظیم و رب الکرسی الرفیع ...»آخرین بار که بر پای راستم زدم،نگاهم به پشت بام خانه پدر آنتونی افتاد،پدر داشت به من نگاه می کرد.نگاهمان که به هم تلاقی کرد لبخندی زد ، سریع جایش را جمع کرد و به داخل رفت.
چند روزی به همین منوال گذشت.یعنی همیشه همینطور بود،ارتباط من و پدر آنتونی به یک شنبه ها خلاصه می شد و بعضا در کوچه یکدیگر را می دیدیم.اما این چند روز گویی از هم فرار می کردیم.
پنج شنبه شب،دوباره با لبخند به پدر آنتونی «شب به خیر» گفتم و خوابیدم.صبح،مجددا از نیش پشه ها ،نیش هایی که جایش سریع از بین می رفت،گویی فقط مامور بیدار کردن من بودند، بیدار شدم.وضو گرفتم و نماز خواندم.پدر آنتونی بیدار بود و مرا نگاه می کرد،هر وقت نگاهمان به هم تلاقی می کرد،لبخندی می زد و باز هم خیره به من چشم می دوخت.دعای عهد را که خواندم،خواستم جایم را جمع کنم و پایین بروم تا از سنگینی نگاه های پدر راحت شوم که یادم افتاد امروز جمعه است.داشتم پایین می رفتم تا مفاتیح را بیاورم،دیدم پدر آنتونی دارد جایش را جمع می کند،خوشحال شدم.مفاتیح را آوردم و همان بالا روی پشت بام شروع به خواندن دعای ندبه کردم،وسط های دعا بودم که سنگینی نگاهی را حس کردم،سر برگرداندم،پدر آنتونی بالشتش را به دست گرفته بود و داشت من را نگاه می کرد،از این فاصله هم معلوم بود که چشمانش خیس شده.
دعا که تمام شد.پدر آنتونی سریع پایین رفت.داشتم رخت خوابم را جمع می کردم که زنگ در به صدا در آمد.از آن بالا پدر آنتونی را دیدم که پشت در بیتابی می کند.از بالای پشت بام سریعا پایین آمدم،مادرم بیدار شده بود و داشت دنبال روسری می گشت تا برود و در را باز کندسلامی کردم و به سمت در رفتم،در را که باز کردم،پدر آنتونی بر خلاف همیشه لبخند بر لب نداشت.هیجان زده بود و از من خواست توضیح بدهم.هر چیزی را که در مورد امام زمان،ظهورش با عیسی مسیح(ع)،دعای ندبه،دعای عهد و... می دانستم گفتم و او سعی می کرد سرش را بالا بگیرد تا اشک هایش نریزد.
از آن زمان سه چهار سالی می گذرد،هنوز هم هر تابستان روی پشت بام می خوابم،پشه ها مرا از خواب بیدار می کنند،نماز می خوانم و پدر آنتونی همچنان نگاه می کند.
اما دعای ندبه به روز دیگری موکول شده است.من و پدر آنتونی هر یکشنبه،صبح زود،بعد از نماز به کلیسا می رویم و با هم در ایوان کلیسا دعای ندبه می خوانیم،یعنی من می خوانم و او گریه می کند...
این سال ها برای من انتظار معنی دیگری دارد؛انتظار،زیر بیرق کلیسا.خیلی خوشایند است.