دختر خالم و شوهرش اومده بودن خونمون عید دیدنی, یه کم خوب با اینا رو در وایسی داریم
مامانم چای تعارف کرد و بعدش منم اومدم که یه بار تو عمرم فعال باشم و اینا..قند و پولکی اوردم تعارف کنم
جلوی شوهر دخترخالم گرفتم گفتم بفرمایید
اونم گفت:نه ممنون
من:نه خواهش میکنم بفرمایید
اون:مرسی..نمیخورم دیگه
بعد منم جو مهمون نوازی گرفته بودم هی میگفتم قند بفرمایید..از من اصرار و از اون انکار
بعد دیدم همه دارن میخندن
مامانم میگه:نیلوفر اقا سیاوش اصلا چای برنداشته بودن که قند بخورن
منم به این حالت: :-[
بقیه:
اصن من بشینم سر جام سنگینتره
آقا چرا اینقدر آیدی های یاهوتون مثل همه خوب
طرف با این آیدی اومده پ م داده Mahya I.maneshبعد من با یکی دوستان عزیزم که 1 هفته نبود اشتباه گرفتم با این آیدی Mehran ILaghi
بعد گفت :سلام آقای خوشنام منو بگید خوشحال گفتم
: به بههه
ناگهان دیدم اوه اوه اشتباه کردم
(تازه خوبه از دوستای دیگه نبود که اولش فُش وو اینا میدیم )
دیگه کلی ضایه شدیم (کلی هم با طرف رودروایسو اینا داریم
بحث قبرستون شد يادم اومد
يه چن روز پيش با بابام اينا بيرون بوديم رفته بوديم واسه خريد و اينا...!
مامانبزرگم زنگ زده بهم ميگه پريا من باغ رضوانم رفتين خونه كليدو از همسايه بگيرين برين تو!
من: مامانجون خوب يذره نميتونستي صبر كني ما بيايم بعد بري پارك!؟
مامانبزرگم:
بابام: پارك چيه باغ رضوان اسم قبرستونه [-(
آقا من املام خعلی خرابه (ضعیف ) دفتر و جزوه و کتابامم پر از غلطه! درستشو بلدما! ولی اشتباه زیاد مینویسم مثلا:
(دفتر فیزیک سال سوم )
این کلمه رو تو هیچکدوم از نوشته هام درستشو پیدا نمیکنین
جالب اینجاست که هرکی دفترامو میبینه و میخنده و مسخره میکنه، دلیلشو متوجه نمیشم و با اعتماد بنفس میگم خودتون غلط میکنین
عاقا لايو از تبريز:
امروز عصر با دختر يكي از آشناهامون رفتيم بيرون كه تو شهر يه دوري بزنيم
يه ماشينه اومد جلومون ايستاد كلي بامون حرف زد ولي من فقط از حرفاش يه كلمه ي "ويليامز" رو فهميدم
ديدم ديگه طرف خارجكيه ! منم گفتم:
يِس يِس !دتس رايت
بعد سپيده (همون دختر يكي از آشناهامون ) در اومده ميگه :
بله !!!
خلاصه ماشينه رفت...
من در اومدم به سپيده ميگم :
بابا طرف خارجي بود !تو چرا بش فارسي جواب دادي؟؟؟
سپيده:
طرف اصفهاني بود بابا !!! در اومده ميگه "وليعصر اينورِس؟" منم گفتم بله
من :
اینجانب به سمت پدر بزرگم : شما چند سالتونه ؟
+ 65 سال : )
- آخی ، خسته نشدین ؟
+ ما که نه، شما خسته نشدین ؟ : ))
تازه فهمیدم چی گفتم :د
×
تو اتاق بودم ؛ اومدم بیرون دیدم شوهرخالم داره حرف میزنه هی میگه آمنه آمنه ... منم تو جو نبودم بلند خوندم : آمــنه ، آمنـــه چشم و چراغ منـــه ، آمـــنه ... آقا ما تازه ضرب گرفته بودیم که پدر جان شروع کرد ایما اشاره .
آمنــــه دختر عمشون بود ... تازه َم فوت کرده بود روحشون شاد خلاصه
×
من (خیلی متاسر ، غمگین ، جدی ) :تسلیت میگم !
+ قربانت عزیزم ...
- دفعه ی آخرتون باشه ...
+ سعی می کنم !
بخاری برقی رُ زدیم تو برق، از ایناس که خیلی نور دارهُ اینا.
حالا بابا بزرگم: خیلی خوبه، خدا رُ شکر حتی دیگه برق هم که بره، مشکل روشناییُ ایناهم ندارید...
بابام: اره، اره؛ اصن من واسه همین نورش اینو برداشتم، وگرنه بهتر از اینم بود.
چند روز پیش با بچه ها توی کلاس بودیم فک کنم 4 ام بود بعد من داشتم به دوستم فحش میدادم در حین فحش دادن مدیر اومد تو
منم ادامه فحشمو دادم دیگه
..
..
دیروز صب قرار بود یکی از بچه هارو ساعت7 بیدار کنم بعد بادم رفت ساعتای 7:15 زنگیدم مشغول بود گفتم حتما بیداره دیگه
بعد ساعت 8 بهم زنگ زده فک کرده خوابم که بیدارش نکردم بعد از حرف زدن گفت:"کاری ندارم "
منم فک کردم میخواد بگه کاری نداری گفتم نه مرسی
زن عموم در حال دیدن چند فروند گوسفند:الهی...کاش میشد یکیشونو بیاریم بزرگ کنیما...
پسرش:مگه من چیم؟؟؟ X-(
من:مامانت گفت گوسفند سعید(پسر عموم)
سعید:آها...
بقیه:
امروز واسه ناهار قرار بود عموم اینا بیان خونه مون.
مامانمم وسط هال یه بساط خیلی عظیم درست کرده بود داشت سالاد درست می کرد.
یهو زنگو زدن هیشکی دیده نشد منم فکر کردم بابامه. بعد دیدم صداهای دیگه ای از راه پله میاد!
بعد درو باز کردم دیدم زن عموم جلوم واستاده اگه برم کنار مامانمو میبینه آبرومون میره مثلا مهمون داریم خونه این ریختیه!
حالا زن عموم : :) سلام عزیزم . خوبی؟ :)
من به این حالت #-o با فریاد درست تو صورت زن عموم : خااااک.... اومدن مامان!
زن عموم: [-(
من بعد از درک شرایط محیط و اینا : و فرار!
ما یک مشاور عزیزی داشتیم پارسال که امسال هم مشاور اوّلامون هستن. این خانوم یک علاقه ی خاصی به کشوندن من به دفتر مشاوره داشتن ؛ نمیدونم چرا!
یه روز منُ کنار راهرو گیر آورد ُ بهم گفت:"سحر جان تا الآن 250 نفر از پایه ی شما رُ من ملاقات کردم ولی شما نیومدی پیش من! "
من:خانوم ، ما کل ِ پایه به 250 نفر نمیرسیم! شما چه جوری 250 نفرُ دیدین؟
مشاور:نخیر! بعضیا چند دفعه اومدن!
من:که اینطور!
داشتیم بیرون میگشتیم ؛ بعد من و خواهرم تو ماشین دائیم اینا بودیم .
دائی : چیپس یا پُفک ؟!
همه : چییییپسسسسسس !
دائی : خب چه طعمی ؟
من : من ساده میخوام دائی جون .
خالم : برا من فرقی نداره .
خواهرم : من سرکه نمکی میخوام .
من : از بس که بی سلیقه ای :-& سرکه هم شد طعم آخه کج سلیقه ی بیریخت !؟
زن دائیم از اونور : برا منم سرکه بخر .
من : وای آبجی گلم چقدر خوش سلیقه ای تو قربونت برم من ! :-[
البته این قضیه مال الان نیست برمیگرده به زمانی که من تو جو کتابای ترسناک بودم
شب قرار بود خونه دوستم بخوابم ما تو اتاق بودیم داشتیم فَک میزدیم هیچکدومم خوابمون نمیومد!!!
ناگهان من متوجه صداهای خوف ناکی شدم
من:مریم به روح اعتقاد داری؟ :-s
مریم:تو روح عمت بی شخصیت!
من:نههههه جان تو فک کنم خونتون جنی روحی چیزی داره.... :-s
مریم:هاا؟؟ واسه چی؟
من:فک کنم یه روح سرگردان تو خونتونه...صدای ناله ی یه زن میاد :-s
مریم:بیشعور اون صدای خروپف بابامه
من:یعنی بابات مامانته؟
مریم:
من:
همچنان بابای مریم :ناله
پسر عمم اومده بود عیددیدنی بابا بزرگم تازه فوت کرده اومد جلو به مامانم بگه غم آخرتون باشه و سال نو مبارک حواسش نبود گفت زندایی سال آخرتون باشه مامانم حواسش نبود گفت تو همینطور یه لحظه سکوت همه جا رو فرا گرفت بعد...
اول بار که سر شبی مهمونی مامانمو پیچوندم برم خونه یکی از رفیقام حالا اومدم داخل اد همون موقع باباش داش لباس عوض میکرد شلوارشو کند که ما رفتیم بیرون :-[ آقا اص وضی
بعد پاشدیم سه تایی سوار ماشین شدیم رفتیم بیرون بریم برا اسکن یه سری برگه آقا بسته بو قرار شد بریم خونه ما اسکن کنیم ما رفتیم بالا دم در که رسیدیک اومدم زنگ بزنم بابام بیاد بیرون آقا همون موقع صدا خالمو شنیدم که داش میومد خداحافظی کنه و اینا بیان بیرون مام سریع اشاره دادیم این رفیقمون بپریم پایین تو گاراژ قایم شیم آقا همراهی کردن پدر ما مهمان ها را همانا و سلام و علیک گرمش با پدر رفیقمون همانا و آب شدن منو رفیق عزیز اون پایین همانا
بعد رفتم بالا چش تو چشم پدرم میخواس بزنتم که هماهنگ نموندم بعد رفت پایین باز بابای رفیقمو همراهی کرد به سوی داخل و مام رفتیم اسکن گرفتیم اومدیم بالا پذیرایی و این حرفا و با کلی ترس و لرز از خامان خارج شدیم