خاطرات سوتی‌ها

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع tamanna
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
ماوس به لپ‌تاپم وصل بود و رو زمین افتاده بود منم پام روش بود بعد یه مدت داشتم با پام ماوس رو تکون می‌دادم و حالیم هم نبود.
بعد خیلی متفکرانه و سعی داشتم ایراد لپ‌تاپ رو پیدا کنم که چرا اشاره‌گر روی صفحه قاتی کرده و داره تکون می‌خوره. من که تازه ویندوز رو عوض کردم و ... :دی
دیگه داشتم لپ‌تاپو ری‌استارت می‌کردم متوجه شدم پام رو ماوس هست :-"
 
یه روز که من با دوستم حرف میزدم دوستم گفتش که من می‌خوام طرحی ارایه بدم بعد بم گفت تو طرح اینا نمی‌خوای کار کنی منم که ثبت اختراع مو تموم کرده بودم برگشتم بش گفتم بابا کارای چرت پرته وقت تلفیه من محاله اینطور کارایی انجام بدم اعصابشم ندارم هفته بعد رفتم پژوهشسرا که ببینم چه خبر تازه از مدیر می‌پرسیدم ثبت اختراعم چی شد دوستم داخل شد اصلا خیلی بد لو رفتم
 
و باز هم سوتی ~X(
زنگ ورزش تو حیاط داشتم یواشکی ادبیات می خوندم واس متحان زنگ بعد که از بخت بد من معلم ورزش درست جلو روم ظاهر شد و گفت : پاشو برو از اتاق ورزش توپ بیار بازی کنین
منم شرمنده از کارم رفتم توپ بیارم
توپا بادشون کم بود تلمبه هم اونجا بود با خودم گفتم بزاد باد بزنم بعد ببرم و با این فکر رفتم کنار تلمبه که دیدم سوزن نداره
رفتم از یکی از معاون ها بپرسم که دیدم تو اتاق یکی از معاون ها همه (اعم از مدیر معاون دیگر مشاور و معلم بهداشت )جمع شدن در زدم و رفتم تو و گفتم (کاش نمی گفتم)[-|>:P
سوزن می خوامم
مدیر گفت : سوزن چی؟
(روز بد نبینین کلمه ی تلمبه به کل از یاد رفت که رفت )
من: سوزن (با با حرکات دست و با پایین و بالا بردن انها خواستم بهشون بفهمونم که چی می خوام)#:-o
مدیر :-j
معاون:))
مشاور =))
و من :-??اقا دیدم اینا نفهمیدن رو کردم بهشون گفتم برا باد بزن سوزن می خوام X_XX_X
دیگه هیچی دیگ
 
(اولین روز ماه رمضون _ زنگ آخر،کلاس دینی )

/معلم سرفه میکند/
ما_ خانوم آب بیاریم خدمتتون؟;;)
معلم_ روزه ام :|:|
ما_:'>:-"
 
محصل:خانم راسته آبجو و شراب و اینا فلان فواید رو داره؟
دبیر دینی:نخوردم متاسفانه،، نمیدونم!!!!
 
دبیر:۸تانقطه انتخاب میکنیم روی دایره و... یه نکته داریم اینجا، چیه؟
من:نقطه هامون نباید روی خط باشن;;)
دبیر:خب گفتیم رو دایره:|:|



استادم و درخشان:D:-"
 
معلم:آثار سلمان هراتی؟
من:دری به آسمان سبز:)):))(از این ستاره تا آن ستاره-آسمان سبز-دری به خانه خورشید)
معلم::-?:|
من::-s
بچه ها::)):)):))
 
سوتی روز نمایشگاه کتاب
تو ح ب درخواست کمک واسه فیزیو چی بخرم دادیم...
بعد یکی دوستان که بخونن خودشون میدونن:)):-";) اومدن ک راهنمایی کنن آقا تنک یو پرفکت کمک رو دادن و ماعم تنک یو .... عصر اومدیم چت روم دیدیم گفتن اومدین و رفتین؟ ماعم بلی و تعارف...‌
آره ایشالا اومدین کاشون با سمپادیای کاشون بریم بیرون/بیروت (غلط تایپی)
حالا دوست عزیز فک کردن من میگم بریم بیروت=))
بعدش توضیح ک دادم دیگه ج ندادن...
کام آن
بیروت
من
بروبچ کاشون
کاااااااام آااااااان
البته کاشونیامون پایه‌ن برا بیرون و بیروت رفتن من نه فقط بیرون:));):-"
 
سر کلاس زبان(مدرسه نه، اون یکی کلاس زبان) استادمون همیشه میگه که مثلا این بخشا برای امتحانتون مهمه آماده باشید براش. چند روز پیش میخواست بگه این تو امتحان اُرال میاد و گفت این تو امتحان آنال میاد…

ما:eek:=))

خودش=))
 
از شدت هیجان داشتم می مردم فقط دنبال ی چیزی بودم روش هیجانمو خالی کنم
ی دفعه داداش دوستمو دیدم(پنجمه) گفتم بزار ی خرده باهاش صحبت کنم و از این حال و هوا بیام بیرون
نه گذاشتم نه ورداشتم لپشو کشیدم گفتم چطوری گوگولو
پسره برگشت ی نگاه بهم کرد دیدم داداش دوستم نیس(حالا دوستام نامردا همه ساکت بودن)
پسره پاشد دیدم دومتر قدشه ی نگا بهم کرد منم ی نگا بهش کردم
گفت : خواهش می کنم اشکال نداشت
منم هنوز گیج بدم گفتم : ن توروخدا می خوای اشکالم داشته باشه
بعدم با ی قیافه حق به جانب محل رو ترک کردم:D
 
چن روز پیش ی اتفاقی افتاد منم بلند داد زدم ی کف محمدی اومدم بگم پسند برگای خودم ریخت:///
از اون روز دارم فک میکنم اینجوریم باحاله ها ی گف محمدی ی صلوات مرتب-_-
خودتونم رد دادید:)):|
 
با یکی از بچه ها داشتیم تو بازار راه می رفتیم بعد دوستم در به در ی چیزی بود ک برا داداشش بخره
ی دفعه چشمش افتاد به مغازه روسری فروشی
ی دفعه گف: بیا بریم من برا رسول(داداشش) روسری بخرم
مغازه داره جلو در بود مشخص بود بیکاره اونم گف: اره اره بیایین براش بخرین
من وسط بازار پوکر فیس واستاده بودم
 
یکم +18 عه! ببخشید پیشاپیش.

یک آقایی توی محیط کار داشت روی یک پوستر کار می‌کرد بعد این پوستر رو از حالت افقی به عمودی تغییر داد!
بعد همکارش خیلی جدی اومد گفت" عه چرا راست کردی!؟"

حالا همه ی همکار ها به حالت :-" بودن بعد یکهو خودش ترکید از خنده :)):))
 
عاقا یهویی ایت خاطره عه اومد تو ذهنم
چندی پی در جمع دوستان نشسته بودیم و داشتیم 《دور》بازی میکردیم ی بازی ای ک دو به دو یا میشید تو ی گروه و بعد ی واژه ای هس ک تو باید برای یارت توضیح بدی و اون واژه رو حدس بزنه
دست برقضا جیگر اومد بعد طرف نمیتونست توضیحش دع یهو یکی برگشت گف بابا ما میگیم کجاتو بخورممم؟:|:D
بعدشم قبول نکرد ک سوتی داده گف شما منحرفید:// و هی میگفت بابا میگیم جیگرتو بخورم :))این در حالی بود ک حتی پسراعم خجالت کشیده بودنااا :|#:-o
 
رفته بودم خونه دوستم با هم درس بخونیم رفتم سرویس بهداشتی وقتی اومدم بیرون یهو مامانش گف عزیزم منم دارم میرم بیرون شما راحت باشید
اول چند ثانیه سکوت کردم بعد گفتم مرسی :///
واقعا بلد نبودم باید چی بگم و طبق معمول با مرسی جواب دادم:|:-?:))
 
از بزرگترین سوتیاتون میشه به این اشاره کرد که حتی یه داستان خیالی توی ذهنتون نمیسازید و عین جوکی که از تلگرام یا جاهای دیگه خوندینو‌ کپی پیست میکنین.
 
وای اقا این برا دو سال پیشه .
سر عربی هفتم بودیم .. بعد باید ترجمه می کردیم و نمره امتیازی داشت هر گروهی ک زودتر ترجمه کنه
عبارت .. ید الله مع جماعه
انی وی .. عاقا یدفه یکی داد زد ید الله همراه جماعت است .. :)):)):))=))=))
ا لا ن ک دارم می نویسم غش کردم از خنده .. اصن ی وضعی بود=))=))
 
عاخی...
یادش بخیر، ده یازده سال پیش ک این تاپیک تازه تأسیس(!) شده بود و من قبل عضویتم توو سمپادیا، پستای اینجارو میخوندم، چقدر خوب بود، چقدر فعالیتش بالا بود،
مثلاً با خودم میگفتم از اول شروع میکنم همه رو میخونم، ولی هیچوقت تموم نمیشد انقدر ک سرعت پست گذاری بالا بود...
هعی جوانی(کودکی!) کجایی ک‌ یادت بخیر...

اینم ی سوتی از دوران تحصیل:
سر کلاس زیست معلم گفت یکی بیاد پای تخته قلبو بکشه، منم بدو بدو رفتم ک مثلاً بگم خیلی بلدم و اینا، ولی بدو بدو رفتن همانا و گیر کردن پا ب گوشه‌ی سکو و با مخ رفتن توو تخته همان!!!
خدایی نمیدونم دعای خیر(!) کدوم یکی از دوستام بود!!!!
 
آخرین ویرایش:
Back
بالا