خاطرات سوتی‌ها

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع tamanna
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
در روزی از روز ها
3/4 بچه های کلاس رفته بودن کارگاه. بعد ما چن نفر مونده بودیم. معاونمون اومد گفت ریاضی حل کنین. اما ما حوصله مون سر رفته بود گفتیم چیکار کنیم نکنیم ... تصمیم گرفتیم مافیا بازی کنیم
خب من اولین بارم بود بازی میکردم.
خلاصه ما شدیم ناتاشا. تو فاز شب بودیم که قرار بود یکی رو انتخواب کنم و یواشکی به مدیر بگم.
من حواسم نبود گفتم کیو انتخاب کنم ... خلاصه همه فهمیدن و :)):)):))
 
می خواستم برم دستشویی
برقو روشن کردم اما یه دفعه ای ابجیم صدام کرد رفتم جوابشو دادم بعد برگشتم برم ک دیدم برق روشنه
رفتستشوییه؟!
گفت مامان
هیچی اقا ما ی ساعت تو هال نستیم ک مادر گرام از دستشویی بیاد بیرون
اخراش دیگه دیدم نمی تونم تحمل کنم رفتم در زدم گفتم مامان بیا دگ
مامانم اتاق بغل دستشویی بود گفت الان
باز ما ی نیم ساعت صبر کردیم اخر سرم با سگ لرز رفتیم تو حیاط دستشویی
ما اومدیم دیدیم هنوز برق روشنه دگ عصبانی شدم رفتم گفتم مامان مردی؟!!!
ی دفعه مامانم از تو اتاق دراومد
هچی دگ فقط رفتم نشستم به خودم فحش دادم
 
فقط نمکو ورداری تا ته بریزی تو حلیم بعدش بفهمی شکر بوده......~X(:-?


پ.ن : اگه به بقیه هم گفتین نمکه و ریختن کلا از کادر دوربین خارج شید......
 
سوتی دبیرا ::D
مطالعات " می خواست بگه عذر می خوام تو دهنش نچرخید گفت موز میخوام!:)):))
شیمی " دست کشید رو تخته هوشمند گفت اینم خرابه که گفتیم : نه لمسی نیست. معلم : عه اینجوریه :-?:-?
زیست " این قلب میباشد اگر از جلو نگاه کنیم 2 بطن دارد شما از پشت میبیند که 2 بطن دارد بچه ها : اقا از بالا هم 2 بطن داره:D:))
دبیرستان

منطق " انگشت وسطش رو میاورد روبروی ما میگفت فقط یک درس دادیم تا اینجا ! بچه ها@-)@-)
 
من همیشه عادت دارم وقتی میخوام برم بیرون اول مانتو بپوشم بعد شلوار امروز هم از اینکه زود آماده شدم و اینا خوش و خرم و با عجله کفشامو پوشیدم و رفتم بیرون تو کوچه و در خونمونم بستم یهو به خودم اومدم زیر شلواری مامان دوزمو پوشیدم حالا هرچی منم زنگ میزدم مگه کسی باز میکرد هر ماشینی هم رد میشد تا منو میدید میزد زیر خنده. .....خواری از این بدتر :|:)):)):))
 
اوایل که اومده بودم سمپادیا می دیدم همه تو بانگا برا هم می نوشتن " دی " منم نمی دونستم یعنی چی فکر می کردم منظورشون همون داداشه :-" تا اینکه دیدم دخترا هم به هم میگن " دی " :-?

نمی دونین که همین اواخر اصلش رو فهمیدم :oops:
 
وای وای سوتی تاریخی معلم فیزیکمون
من موهام فرفریه برا همین تو فصل الکتریسیته با بادکنک یکی میشم
یه روز معلمم بادکنکو کشید به موهام الکتروسکوپ عددش خیلی زیاد شد بعد یهو گفت واای بچه ها ملیکا چه خوب باردار میکنه:((:((:))=))
بچه ها :=))=))=))
معلم ::|:|:|
من::oops::oops::oops:
 
آخرین ویرایش:
اونموقع که کلاس هفتم بودم یه بار زنگ زدم خونه رفیقم بعد مامانش گوشیو برداشت
من از همه جا بیخبرم فکر کردم رفیقمه آخه صداش خیلی شبیه بود،مکالمون به شرح زیر بود:
من:الو سلام علی اکبر چطوری خوبی؟
مامانش:شما دوستش هستی؟علی اکبر الان خونه نیست اومد میگم زنگ بزنه
من:بیا برووو***،خر خودتی مارو گذاشتی سر کار؟
مامانش:پسرم من مادر علی اکبر هستم!!!
و اینجا بود که فهمیدم چه گلی کاشتم و با کلی عذرخواهی گوشی رو قطع کردم:D:D
 
هفتم بودیم سر کلاس عربی

دانش آموز: النظر الی الوالدان عباده
دبیر:ترجمه کن
_نگاه کردن به چهره پسران عبادته

دبیر: :|:|:eek:
ما: :)):)):D
 
یه شعری تو فارسی بود که یه قسمتیش این بود :ورت ز دست نیاید چو نخل باش کریم
یه بار دبیر فارسی داشت میخوند اینو بعد من میخواسم بگم هاا حفظم و اینا بعد یه دفعه تو شعره از معلم پیشی گرفتم یه دفعه با صدای بلند گفتم ای کرییییم ! بعد اون معلم فارسی میومد تو کلاس بهم میگفت کریم کی بودی تو ؟
 
عروسی بود همه جمع شدیم خونه مامان بزرگم که وسایلمونو جم کنیم بریم،ما چند نفر تویه اتاق بودیم که دوتا در داشت و بزرگ خیلی هم شلوغ بود...دختر عموهام داشتن تند تند از خودشون عکس میگرفتن :/// یکیشون یه ژستی گرفت و وقتی عکسشو دید گفت عهههه نیگا کن مثه این زشتای عقده ای افتادم...همه برگشتیم طرف اونا تا عکسو ببینیم یهو زن عموم دید جمع خودمونیه به دخترش گفت اره شبیه اون عمه ترشیدت افتادی...صدای اون یکی در اخر اتاق اومد.برگشتیم دیدیم یکی رفت بیرون از اتاق و لباسش فهمیدیم همون عمم بود بنده خدا.به رو خودشم نیاورد:////
 
با دوستم داشتیم تو پارک ملت جلو شهربازی راه میرفتیم، ( اونجاعم شدیددد شلوغ بوود) بعد دوستم ک کلا استعداد زمین خوردن داره خورد زمییین همون وسط جلو دررر، بعد همونجا چار زانو زد. بعد اومدم دستشو بگیرم بلندش کنم نشد سنگین بووود. نشستم کنارش دوتایی چن ثانیه جلو در چار زانو زده بودیم:)) خیلیم طبیعی:))

دیروز زنگ زدم خونه داییم اینا بعد پسر داییم تلفنو ورداشت من فک کردم داییمه گفدم سلام دایی جون خوبیی؟ اونم شرو کرد حرف زدن خلاصه تا وسطای حرفامون نفهمیدم داییم نیس و باهاش حرف زدم:|
 
آخرین بار توسط مدیر ویرایش شد:
+زندگی ممکنه اونطوری که شما فکر میکنید پیش نره.ممکنه خیلی چیزا عوض بشه و حتی سقفی بالا سرتون نباشه.حتی ممکنه تا اخر عمرتون زنده نباشین
:////
 
بیماربره صدا می کنه خوشگله
منم با تعجب پاشدم این کیه. حتما از این بیماربرایه مسنه.
یهو دید منو شوکه شد. برگشته با خجالت میگه آقای چیز اینجا نیستن؟
من :آقای کی؟ :))
فک کرده که همکارم امروز شیفته :))
نمی تونستم خنده مو جمع کنم
 
کلاس مهندسی سیستم بود. دو هفته قبل از عید. میخواستیم هفته بعد رو تعطیل کنیم. استادمون از اونا بود که جوونی رفته بود پدر اساتید استنفورد رو در اورده بود و الان توی سن پیری میخواست پدر دانشجو های بینوا رو در بیاره :/// . خلاصه از ما تمنا و از اون انکار... من که خوابگاهی بودم و استادا باهام خودمونی تر بودن هم وارد جمع معترضین شدم و گفتم شنبه خوابگاهو سم پاشی میکنن جایی برای موندن ندارم. اگه مشکلی نداره براتون همه خوابگاهیا با ساک و چمدون بیان سر کلاس. استاد هم کم نیورد و گفت باشه. من ریختم بهم میخواستم بگم استاد میدونید چقدر بار و بندیله؟ً! چمدون من اینقدر میشه ها! (با دست نشون دادم که بزرگه). اینجا بود که فاجعه رخ داد: زبونم گرفت بجای استفاده از لغت "چمدون"، واژه‌ی "چیز" رو استعمال کردم و جمله‌ای که به صورت تهاجمی و تهدیدآمیز و حق به جانب گفته بودم تبدیل شد به: "استاد میدونید چقدر بار و بندیله؟! چیز من اینقدره ها!"... کلاس که پاشید. دخترا بیشتر از پسرا. استاد هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت اولین دوشنبه‌ی بعد از عید میبینمتون. سر موقع سر کلاس باشید. =))=))=))=))=))=)) بنده خدا میخواست بگه که ترسیده:)):)):)) خیلی آدم باحالی بود. هفته آخر رو بالاخره تعطیل کرد. خدا پدرشو بیامرزه:D
 
یه سوال رو بردم دادم معلم ریاضیموون یه نگاه بکنه ببینه درست به دست اوردم یا نه وسط راه داش یه اشتباهی میکرد تو حلش، بهش گفتم
-نه حاجی اینجارو نباید اینکارو بکنی..
من::eek:
معلم::eek:
بقیه دوستان::))
قشنگ معلوم بوود می خواد بگه حاجی باباته:))
 
چند وقت پیش که تازه رتبه ها اومده بود خیلی شوکه بودم کلن دو سه بار رفتیم برا انتخاب رشته و من هر بار بدتر از قبل سوتی میدادم بعد یه بار که رفتم یه پسره رو دیدم شبیه اونی بود که رتبش عالی شده بود و نفر اول شهرمون از نظر رتبه بعد رفتم بهش گفتم تبریک میگم بابت رتبه تون گفت شما چند شدی ؟سرمو انداختم پایین گفتم ۵۰۰۰گفت بابا من ۱۰۰۰۰ریاضی شدم بابام تو گوشم گفت بچه اشتب زدی این کجاش شبیه اونه ؟حالا هی پسرع به من نگا میکرد هی من لبخند ڗیکوند تحویل میدادم ینی روم نمیشد نگاش کنم هییی کلن قاط زده بودم وقتی نتایج اومد
 
یکبار سر کلاس زمین شناسی به جای کره زمین گفتم کره دنیا.هم میخواستم بگم کره زمین هم دنیا.ادغامش این شد.تا یک هفته سوژه بودم.
 
:-<X_X#-)
میخواید بگید همه تون میدونستین جایی که عرب نی انداخت درسته و هستی با نوزده سال سن میگفته جایی که علف نی انداخت؟ :(( و تازه تو بحث جدی کنار آدمای جدی تر بگین؟ سخن نگو خب لعنتی :|#-)
 
Back
بالا