خاطرات سوتی‌ها

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع tamanna
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
رفته بودم ساعت فروشی منتظر بودم باطری ساعتم عوض بشه بعد یه خانومی اومد تو مغازه گفت آقا شما بند هم میندازین ؟ ( بنده خدا منظورش این بود بند ساعت عوض میکنید؟) فروشنده هم با یه خونسردی بینظیری گفت نخیر خانوم فقط ابرو بر میداریم :))

مامانم در مورد یه قرص سوال پرسید منم حواسم به تلویزیون بود گفتم مامان خوب چرا نمیری تو سایت گاگول ؟؟
گوگل و یاهو رو قاطی کردم شد گاگول :)):))
 
تو یه گپی که خیلی هم رودروایسی داشتم میخواستم بگم اقای کریمی، جای "ی" و "ر" اشتباه شد و متاسفانه خود آقای کریمی هم آن بودن =/
 
با عمه گرام رفته بودیم دسته
بعد فضا کوچیک بود قشنگ پسره داشت تو حلق ما سینه میزد
پسره هم از اون دوستانی بود ک یکی باید پیدا شه شلوارشو بکشه براش بالا:|
منم متنفررر
برگشتم به عمم گفتم دوست دارم بهش لاپایی(گله پایی) بدم بخوره همینجا زمین:-":-":))
عمم ی لحظه برگشت گف چی بدی؟!
و اونجا بود ک من ترجیح دادم برم جا پسره وایسم سینه بزنم:)):)):)):-"
 
تقریبا تیر بود و هوا ب شدت گرم
بعد بنده داشتم بطری های آب رو پر میکردم میذاشتم تو یخچال فرداش هم مدرسه داشتم.همینطور ک مشغول بودم فلاسک دوجداره ام ک خیلی خوب دما رو نگه میداره(چ سرد چ گرم)پر کردم و گذاشتم یخچال:-"
بعد فرداش با تعجب میگفتم شت این چرا سرد نیس طعم آبِ حوض میده:))
 
معلم دینی تعریف میکرد ( وقتی خودش درس میخونده )
سر یه کلاس استاد خیلی عجله داشته درس بده
گفته : فقط خلاصه فامیل رو میگم بگین حاضر شروع کرد رسید به خانومی که فامیلش گشاده رو بود
استاد گفت خانم گشاد......!!
کلاس :)):))
استاد :O:O
خانم گشاد :'>:'>
 
تو جمع همکلاسی هام میخواستم یه چیز مهم بگم دوستم گفت همینجا بگو گفتم نمیشه دیوار گوش داره گوشم موش داره:)):D

داشتیم مشاعره می کردیم به حرف ی رسیدیم دوستم گفت:یونُس گم گشته باز آید به کنعان غم مخور ...:eek:
 
سلام امید وارم بعد یه روز مدرسه ی خسته کننده سرحال که ... نمیشه بود اما ... خیلی خسته نباشید:D:D


آقامن کلاس شیشم که بودم داشتم بایکی از دوستام حرف میزدم که یکی دیگه اومد زد پس کلم منم تا برگشتم در رفت منم داد زدم دفعه آخرت باشه از این شکرا میخوری و بادوستم ادامه دادم
.
.
.چند دیقه بعد دوباره یکی زد پس کلم سریع برگشتم و گفتم تو که دوباره شکر خوردی و همزمان لگدو به سمتش ول دادم اما...
امان از دل غافل اینبار مدیرمون زده بود پس کلم واینجا بود که مدیرمون منو....:-":-?:|>)=))/m\:D
 
یه بار یه مانتو قرمز پوشیده بودم
دوستم گفت :لباست قرمزه:T7(پرسپولیسی دو آتیشه بود و منظورش این بود که خیلی خوشگله)
منم می خواستم بهش بگم مرسی چشات قشنگ میبینه و اینا ،اشتباه گفتم:چشات قرمز می بینه:-"
دوستم:صورتیه؟
من:چی؟:-/
-لباست دیگه:T53
+کور رنگی گرفتی؟قرمزه
-خودت گفتی قرمز نیست.نارنجی آتیشیه؟:-?
+وات؟:T54
و تازه متوجه سوتی من شدیم و ... :))=))
 
این شاهکار یکی از بچه های کلاسمون بود همین دیروز سر کلاس زبان فارسی

بنده خدا به جای اخوان ثالث گفت اخوان خالص:|

=))=))

کلاس که هیچی سالن ترکید
 
دبیر ادبیات ما داشت درباره بازیگری و نمایش صحبت می کرد.
داشت بازیگرای خوب سینماو تلوزیون رو می گفت :لیلا حاتمی،مهناز افشار،فرهاد اصغری(منظورش اصغر فرهادی بود) ،حسین شهابی(شهاب حسینی )و
تا اینو گفت بچه ها همزمان به هم نگاه کردن و به هم یه لبخند زدن...
 
یه بارکلاس هفتم سر زنگ عربی معلممون اومد درباره اسم اشاره جمع بگه(هؤلاء و اولئکَ) منم با اعتماد به نفس گفتم خانم من بگم؟
گفت بگو منم اومدم بگم که یک دفعه دوتاش قاطی شد گفتم هؤلائِکَ
کل کلاس از جمله معلمم خندیدن و بنده تازه متوجه سوتیم شدم و درستش کردم
 
ی سال پیش بعد آزمون تیزهوشان داشتیم با دوستم تو حوزه درمورد آزمون حرف میزدیم
یکی از پشت چشامو گرفت منم گفتم کدوم خریه و چن تا چیز دیگ:)
و مامانم بود:))))))
 
آخرین ویرایش:
در کمال بی حالی رو به یکی از دوستان که راهو بسته بود بالفظی قاطع گفتم (چه جمله ای:D):
راه کن بازو:-"X_X(بازکن راهو)
دوستم =))=))
من:|:-l:-"
 
یکی از آشنا ها باهامون تو ماشبن بود.یه پسر کلاس اولی هم داشت که تازه خوندن یاد گرفته بود.
داشت یکی از تابلو های مغازه ها رو بلند بلند می خوند:
بِـــ رَنج
باباش:برنج:|
پسره:برنج ای ایران نی بـــ شششَرط
عهه بابا نگاه کن برنج ایرانی به شرط چاقو هم هست .میشه بخریم؟
من :|:))
باباش و بابام=))=))=))
خودش:-/o_O
 
عاقا یجایی بودیم ، خونه یکی از دوستام
بعد من طبق معمول داشتم وای فای های منطقه رو چک می کردم ک یدفعه این اومد
Babaee
داد زدم پا شدم گفتم وا ای ییی همسایتون اسم های فایش بَبَعی یه !! ببعیییی گوگولیییی .. خلاصه همینجوری داشتم ذوق می کردم ک دیدم همه عین ببعی بهم نگاه می کنن ( یه بازه زمانی خیلی تو کف ببعی بودم عاقا )
برگشتم گفتم چیه
+ زینب ، اون بابایی عه احمق
- نه ..... ببعی نیست ینی ؟
+ ....خاک بابا خاک
خ بد ضایع شدم بددداااا
ولی خیلی شیرین عه برام الان

ببعی ^^^_______^^^
 
من یه بار داشتم از کلاس خارج مشدن بعد در زدم بعد گفتم کودومتونید دارید به میز کوبید
یهو کل بچه ها رو زمین ولو شده بودن داشتن می خندیدن منم تا دوستم بهم نگفت چی شده موضوع رو نگرفتم~X(~X(
 
آخرین ویرایش:
دوستم زنگ زد به تلفن خونمون جواب دادم و یه سوال داشت جواب دادم بعد گفت صدا نمیاد درست من زنگ میزنم به گوشیت و از اونجایی که خیلی سوال میپرسه وقتی زنگ زد به گوشیم برا اینکه زود قطع کنه گفتم مینا جان من خونه نیستم رسیدم هونه سوال ریاضی تو جواب میدم
گفت من همین الان زنگ زدم تو خونه بودی لامصببب
بعد این قضیه دوس نداشتم پامو تو مدرسه بزارم :))
 
Back
بالا