یادمه اول میخوندم رفتیم مشهد
با دایی مامانم اینا
ما چهار نفر بودیم (من و مامانم و بابام و داداشم )
اونا دو نفر (دایی و زندایی مامانم )
دایی مامانم از مامانم حدود سه چهار سال بزرگتره و زنداییشم هم سنش بودن تقریبا و یه اکیپ خیلی قشنگ بودیم
از هتل که در اومدیم سمت حرم من یادم نیفتاد که چادرمو برنداشتم
رسیدیم حرم و دیدیم ای داد بیداد
گفتیم عیب نداره بریم تو خب 7 سالمه فقط
ولی خب از لحاظ جثه و قد و قواره بزرگ بودم یکم شبیه اولی ها نبودم
رفتیم که بریم تو خانومه گفت نمیشه بدون چادر
مامانم گگفت این بچه است 7 سالشه
خانومه خندید که دروغ نگو
بعد زنداییم بیچاره شروع کرد به قسم خوردن که بخدا این 7 ساله اول دبستان میخونه و این حرفا
خانومه گفت باید از خودش بپرسم
من رفتم وایسادم جلو خانومه
گفت اول ابتدایی میخونی؟
گفتم نه
گفت اول راهنمایی میخونی؟
گفتم نه
رنگ زندایی بیچاره ام پریده بود که الان اون همه قسم خورده میگن دروغ گفته بدبخت
زنه یه نگاه بدی به مامانم و زنداییم میکرد
بعد با تعجب گفت اول دبیرستانی؟
گفتم نه
گفت پس چندم میخونی؟
گفتم اول دبستان
خب بچه بودم معنی ابتدایی رو نمیدونستم
خییلیی با اعتماد بنفس گفتم اول دبستان میخونم
هییچی دیگه هرکی تو صف بود میخندید
اون خانوما هم خودشون خندشون گرفته بود
زنداییمم بدبخت اخرا از ترسش نشسته بود رو یه صندلی فشارش افتاده بود
و اینطوریا دیگه