- ارسالها
- 859
- امتیاز
- 8,142
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان1
- شهر
- تهران
- سال فارغ التحصیلی
- 1395
من روی یه بنده خدایی(F) کراش داشتم(هنوزم دوسِش دارم!با دست بر پیشانی میکوبد)یکبار بهش ابراز علاقه کردم اونم مثل بز کوهی زُل زد تو چشمام و هیچی نگفت!(تحت تاثیر حرفای اینایی که میگن حرفِ دلتونو برین بزنین خام شدم!حتی اگه از شدت عشق طرف داشتین جون میدادین؛نَرین بگین!)
یه مدت به فالو کردنش ادامه دادم ولی خسته شدم از بس فقط استوری هارو سین میکرد و لایک میداد(ریپلای و کامنت نمیداد!من کلا ریپلای خور استوری هام بالا بود؛مثلا از ۳۰۰وخورده ای فالور که داشتم؛شب تولدم بالای ۱۵۰ تا ریپلای خوردولی این عنتر اصلاریپلای نمیزد و شدیدا رو اعصاب من بود)تصمیم گرفتم آنفالوش کنم و از پیجم بندازمش بیرون
یکی از دوستای این آقا(T) نیمچه کراشی رو من داشت؛برای اثبات صادق بودنش،پسورد اکانت اینستاش رو به من داده بود و چند ماهی با اکانت این پسره؛پیج کراش سابق را دید میزدم:)
یکبار با پیجTاستوریFرو بازکردم که نالان از این بود که چرا من تنها هستم و فلان...منم حواسم نبود که با اکانت خودم نیستم؛ریپلای زدم و کلی حرف زدیم تا اینکه بهش گفتم:من خیلی دوستت دارم و تو هیچ وقت نفهمیدی!بخاطر تو غرورم رو زیر پا گذاشتم!
فقط کم مونده بود که جلوت زانو بزنم و بگم ویل یو مَری می؟!
پوکر شد:/
بعدش گفتم:هردوتامون برای ازدواج خیلی کوچیکیم و این حرفا زوده و...
این همین جور پوکر بود...خیلی هول هولکی بای داد و رفت...
بعد از اتمام چت با Fجان؛اومدم دوباره چت هارو بخونم(همیشه چندبار میخونم♡)
بعد اونجا فهمیدم با اکانت Tکه پسره به یه پسر دیگه راجع به پیشنهاد ازدواج حرف زده بودم!!!
خیلی طولانی شد...بقیشم خودتون میدونین چیشد دیگه لازم نیست بگم:)
یه مدت به فالو کردنش ادامه دادم ولی خسته شدم از بس فقط استوری هارو سین میکرد و لایک میداد(ریپلای و کامنت نمیداد!من کلا ریپلای خور استوری هام بالا بود؛مثلا از ۳۰۰وخورده ای فالور که داشتم؛شب تولدم بالای ۱۵۰ تا ریپلای خوردولی این عنتر اصلاریپلای نمیزد و شدیدا رو اعصاب من بود)تصمیم گرفتم آنفالوش کنم و از پیجم بندازمش بیرون
یکی از دوستای این آقا(T) نیمچه کراشی رو من داشت؛برای اثبات صادق بودنش،پسورد اکانت اینستاش رو به من داده بود و چند ماهی با اکانت این پسره؛پیج کراش سابق را دید میزدم:)
یکبار با پیجTاستوریFرو بازکردم که نالان از این بود که چرا من تنها هستم و فلان...منم حواسم نبود که با اکانت خودم نیستم؛ریپلای زدم و کلی حرف زدیم تا اینکه بهش گفتم:من خیلی دوستت دارم و تو هیچ وقت نفهمیدی!بخاطر تو غرورم رو زیر پا گذاشتم!
فقط کم مونده بود که جلوت زانو بزنم و بگم ویل یو مَری می؟!
پوکر شد:/
بعدش گفتم:هردوتامون برای ازدواج خیلی کوچیکیم و این حرفا زوده و...
این همین جور پوکر بود...خیلی هول هولکی بای داد و رفت...
بعد از اتمام چت با Fجان؛اومدم دوباره چت هارو بخونم(همیشه چندبار میخونم♡)
بعد اونجا فهمیدم با اکانت Tکه پسره به یه پسر دیگه راجع به پیشنهاد ازدواج حرف زده بودم!!!
خیلی طولانی شد...بقیشم خودتون میدونین چیشد دیگه لازم نیست بگم:)
آخرین ویرایش: