خاطرات سوتی‌ها

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع tamanna
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
همین چند روز پیش بودبه معلمم گفتم بی می می :D:))
بعد وقتی خواستم اصلاحش کنم یه چیزایی گفتم روم نمیشه بگم :)
 
ادوبی هنگیده بود بعد مجبور شدیم کلاس ادبیات رو تو واتس اپ برگزار کنیم
بچه ها حال کلاس نداشتن میخواستن کنسلش کنن همه گفتن نت امروز خیلی ضعیفه وویس ها باز نمیشه هیچی دیگه دبیر گفت عیب نداره هر وقت باز شد گوش کنین بعد به یکی از بچه ها گفت قلمرو زبانی درس رو مشخص کن و این چیزا، اونم وویس گرفت بعد همه بچه ها (از جمله خودم) در جواب وویسه اشتباهات اون دانش آموز و نظراتشون رو میگفتن :/
و این در صورتی بود که وویس ها برای ما باز نمیشد :))
 
سر کلاس زبان بودیم امتحان شفاهی داشتیم تیچر از یکی سوال پرسید و اون میکروفونش رو باز کرد و گفت تیچر من صداتونو ندارم ولی صدای تیچر از میکروفونش میومد در حالی که صدای تیچر رو نداشت:)):))
 
سر کلاس ادبیات بودیم اول سال بود جو هم سنگین.
یه نفر داست از روی درس میخوند و منم نگاهم به در و دیوار بود که یدفعه گوشم تیز شد چون هم کلاسیم خوند کُلُفت خانه که چند لحظه بعد مشخص شد قرار بوده بخونه کُلفَت خانه... :)) =))
 
درسته که نقل قول جایز نیست ولی من نقل قول می کنم:| به این شیوه که از گزینه ی نقل قول استفاده نمی کنم:|
آره عزیزم چرا از من نپرسیدی؟ دستشوییش تو حیاط بود ولی آینه نداشت:))
.
چندشب پیش مهمون داشتیم. بعد پسره داشت یه خاطره ای تعریف می کرد که ظاهرا این و دوستاش رفته بودن آستارا کنار ساحل بعد گفت یه خاله ای مارو برای دومین بار اونجا دید و گفت، مامانم اینجا یهو گفت منظورتو از خاله نفهمیدم و بله عزیزان دقیقا همینجا بود که ذهن خراب من بیدار شد. به مامانم گفتم چرا من فهمیدم:D منظورش همون خاله هایی هستن که فاحشه جور می کنن(خداروشکر بخش فاحشه رو حداقل سانسور کردم). بعد پسره گفت نه:| درواقع فقط برای صدا کردن خانمه از لقب خاله استفاده کرده بود:|
بعد اون لحظه نمی دونین من چقدر به خودم و ذهن شرلوک هلمزیم افتخار می کردم ولی متاسفانه خیلی طولانی نشد این افتخار و پس از لحظاتی می خواستم خودمو همراه با مغز شرلوک هلمزیم زنده به گور بکنم~X(
 
سال یازدهم بودیم نزدیکای عید بود و داشتیم از مدرسه بر می گشتیم خونه که سر راه یه بوتیک دیدیم ، بعد دوستم(ساجده) با دوست صمیمیش (مهدیه) شروع کردن درباره مانتویی که پشت ویترین بود نظر دادن ، مهدیه گفت صورتیش خیلی خوشگله و فلان و اینا کلا رفت تو تعریف ازش ساجده هم معلوم بود الکی تایید میکرد حرفاشو ، (خوب من هیچ وقت از این مغازه لباس نخریدم به نظرم پر لباسهای زشت بود ولی چون فروشندش یه پسری بود که به باور عده زیادی خوشگل و اینا بود همیشه شلوغ بود مغازش) بعد هیچی دیگه منم شروع کردم به نظرم و گفتن و اینکه نه بابا خیلی زشته و صورتیش که دیگه فاجعس، تو همین حین دیدم ساجده چشاش گشاد شد و بعد زد زیر خنده ، مهدیه هم ناراحت شد . بعد که دوباره راه افتادیم ساجده اومد در گوشم گفت دیونه مانتو عیدش همین مانتوعه بود که رنگشم صورتیه بعد دوباره زد زیر خنده :-l
هیچی دیگه داشتم فکر میکردم نظرم رو واسه خودم نگه میداشتم بهتر بود از یه طرفم ساجده رو تو دلم فحش میدادم که چرا زودتر بهم نگفت اخه علاوه بر ضایع شدنم ناراحت شدم واقعا ، خلاصه تا زمانی که به خونه برسیم به مهدیه می گفتم نظر هر کس مال خودش مهمه نظر من اصلا برات مهم نباشه اون به چشمای تو قشنگه و از این حرفا و کلی معذرت خواهی که من نمی دونستم و اینا .
ولی هم مهدیه خیلی بد خورد تو پرش هم من بد ضایع شدم.
 
یبار پنج سالم بود رفتم کلاس زبان ، زن ه بم گفت :«وات تایم از ایت؟؟؟» ، هاج و واج زل زدم بش فک کردم بم فحش داده ، بش گفتم:« بیبی ت گوزید!» با اینکه دوازده سال ازون فاجعه میگذره ولی هنوز یادم نرفته و عذاب وجدان دارم بخاطرش/:
 
وای وای وای
تو سوپری محل به شیر پاکتی گفتم چیز(:-" )پاکتی :))
انقدر خندید پیرمرده که چیزی ازش نموند :)) :)) :))
 
یکی از اقوام، واسه مراسم عزا درآرون لباس مشکی کادو آورده بود :|
*نکته: اگر نمیدونید مراسم عزادرآرون چیه، مراسمیه که بعد از یه مدت از مرگ یه نفر اقوام میرن خونه پدر و مادر و همسر و بچه های متوفی و اینا براشون شیرینی و لباس رنگی میبرن که که مثلا از عزا در بیان..:-"
 
داشتیم صب اول صب با بابام میرفتیم مدرسه.اون موقع ماشین داشتیم.دوستمو و مامانشو دیدیم گفتیم اونارم سوار کنیم .بابام که زد کنار حس جنتلمن بازیم گل کرد از ماشین پیاده شدم به مامان دوستم تعارف کردم که بشینن جلو~X(بعد از من اصرار که خانوم بفرمایین از ایشون انکار که بشین نخواستیم جان مادرت.بابام رفت محو شد تو افق دوستمم به روم نیاورد چه گندی دارم میزنم .وقتی رسیدم خونه فهمیدم چه گهی خوردم.هعی زندگی
یه بار میخواستم بگم فلانی برو از قران کامل نگا کن وسط کلاس.گفتم قران طبیعی
یه بارم یکی از دوستان اهل دل تنبلی ش اومد کسینوس بگه همون cosگفت رد شد.منو بغل دستیش فقط سرمونو گذاشتیم رو میز و هار هار خندیدیم
این دوستا کی بودن؟ کنجکاو شدم :))

رفته بودیم تهران بعد با مامانم رفتیم تا یه روز قبل از کلاسش محلشو شناسایی بکنیم:| بعد من اونروز به شکل عجیبی که اصلا بهم نمیاد نوع دوست شده بودم:)) آره خلاصه تو یه ایستگاه خط بودیم که دیدم یه پیرمرده سرپا وایستاده بلند شدم گفتم آقا بفرمایین شما بشینین:| آره خلاصه همش از من اصرار از پیرمرده نههههه :|
هیچی دیگه اخرش یه پسره جوون دید اوضاع خیطه اون از جاش بلند شد گفت خانم شما بشینین. اونروز من متوجه نکته ش نشدم ولی یه سال بعد فهمیدم چون صندلی بین دیوار و مامانم بود این دراما شکل گرفت:| هرچند که هنوزم واقعا درک نمی کنم. مگه چی میشه خو:|
.
یه مدتم با چندتا از دوستام چت می کردم. از بخت بد پسرم بودن. بعد همش والدین که وارد میشدن پیامشون به چیزهایی مثل من خیلی عاشق بودم، عشق، دوست داشتن و اینا تغییر می کرد:| بعد من از صفحه هم خارج میشدم چون تو دیسکورد بود یه پیام از گوشه ی لبتاب زبونه میزد بیرون:| تازه این خوب بود اونیکی دوستم از یه انیمه چیز مورد دار فرستاده بود بعد پسرخاله م دقیقا پشت سرم وایستاده بود:|
.
یه بارم درمانگاه کودکان بودیم. من و پسرخاله م نشسته بودیم رو این صندلیا بعد داشتیم راجع به انواع روش های شیو کردن صحبت می کردیم:| اون میگفت من فقط ده سانت پایین رو زدم که اگه یهو مجبور بشم شلوارمو بدم بالا ابروم نره:| بعد من گفتم ععععع منم فقط ده سانت ابتداییشو زدم که اگه نشستم شلوار رفت بالا ابروم نره:)) بعدش داشتیم با نیش باز ازینهمه اشتراک حال میکردیم که یهو متوجه شدیم اندکی ولووم صدامون بالا بوده و اطرافیان زیرزیرکی نیگا می کنن مارو:|
 
داشتم حین کلاس آنلاین بالذت عدسی می خوردم و قاشقمو میکشیدم کف کاسه که فهمیدم کلاس ساکته و میکروفونم بازه....
 
والا از بس موندیم تو خونه پوسیدیم
منه تیزهوش هم میخواستم یه خبری به عمه معلمم بدم (که خیلی هم کنارش از تیزهوش بودنم تعریف کردم)
به خیرین (نیکو کاران) گفتم خییزرییین.
 
خلاصه اگه می‌خواین کسی به استوری های وات دسترسی نداشته باشه یا شماره سیو نکنین یا ایگنورش کنین(((:
سرکلاس ریاضی،معلم داشت گوشیش رو چک میکرد و به استوری یکی از بچه ها رسید که این فیلم استوری شده بود و کاملا به وضعیت نمره های ما اشاره میکرد....و آبروی هممون رفت....
 
رفتیم یه مغازه موقع خرید اومدیم چک و چونه بزنیم، حالا من برای اولین بار در طول عمرم دهن وا کردم! گفتم تخفیف بدین ما مشتریتونیم...
مغازه تازه افتتاح شده بود، هنوز بادکنک هاش کف زمین بود! و من با مغازه بغلی اشتباه گرفتم:' ))
 
من روی یه بنده خدایی(F) کراش داشتم(هنوزم دوسِش دارم!با دست بر پیشانی میکوبد)یکبار بهش ابراز علاقه کردم اونم مثل بز کوهی زُل زد تو چشمام و هیچی نگفت!(تحت تاثیر حرفای اینایی که میگن حرفِ دلتونو برین بزنین خام شدم!حتی اگه از شدت عشق طرف داشتین جون میدادین؛نَرین بگین!)

یه مدت به فالو کردنش ادامه دادم ولی خسته شدم از بس فقط استوری هارو سین میکرد و لایک میداد(ریپلای و کامنت نمیداد!من کلا ریپلای خور استوری هام بالا بود؛مثلا از ۳۰۰وخورده ای فالور که داشتم؛شب تولدم بالای ۱۵۰ تا ریپلای خورد:-"ولی این عنتر اصلاریپلای نمیزد و شدیدا رو اعصاب من بود)تصمیم گرفتم آنفالوش کنم و از پیجم بندازمش بیرون


یکی از دوستای این آقا(T) نیمچه کراشی رو من داشت؛برای اثبات صادق بودنش،پسورد اکانت اینستاش رو به من داده بود و چند ماهی با اکانت این پسره؛پیج کراش سابق را دید میزدم:)
یکبار با پیجTاستوریFرو بازکردم که نالان از این بود که چرا من تنها هستم و فلان...منم حواسم نبود که با اکانت خودم نیستم؛ریپلای زدم و کلی حرف زدیم تا اینکه بهش گفتم:من خیلی دوستت دارم و تو هیچ وقت نفهمیدی!بخاطر تو غرورم رو زیر پا گذاشتم!
فقط کم مونده بود که جلوت زانو بزنم و بگم ویل یو مَری می؟!
پوکر شد:/
بعدش گفتم:هردوتامون برای ازدواج خیلی کوچیکیم و این حرفا زوده و...

این همین جور پوکر بود...خیلی هول هولکی بای داد و رفت...

بعد از اتمام چت با Fجان؛اومدم دوباره چت هارو بخونم(همیشه چندبار میخونم♡)
بعد اونجا فهمیدم با اکانت Tکه پسره به یه پسر دیگه راجع به پیشنهاد ازدواج حرف زده بودم!!!

خیلی طولانی شد...بقیشم خودتون میدونین چیشد دیگه لازم نیست بگم:)
 
آخرین ویرایش:
این سوتی من نیست:
یکبار یه بنده خدایی امتحان معاینه چشم داشتن؛برای اینکه جمعیت زیاد بودن و جواب ها لو نره؛دانشجوها قرنطینه میشن
چون دانشجوها قرنطینه هستن؛پس از معاینه؛جواب صحیح بهشون گفته میشه
ولی شخص مذکور با استفاده از امداد های غیبی تونسته بود قبل از اینکه نوبتش بشه؛جواب های صحیح رو بدست بیاره

و چون جواب هارو داشته؛خیلی ریلکس معاینه میکنه
و میگه که چی مشاهده میکنه و این عارضه ناشی از چه بیماری هایی هست

در پایان استاد بهش میگه:
آفرین!همه رو درست گفتی!فقط یادت باشه ترم بعد:افتالموسکوپ(چشم بین پزشکی) رو روشن کنی :-"
 
در شیمی تجزیه دستگاهی؛یک دستگاه هست به اسم"تداخل سنج مایکلسون"
یکبار داشتم به یکی از سال پایینی ها؛سوالات پایانترم ترمِ قبلمون رو میگفتم؛بهش گفتم:گفته بود ساختار تداخل سنج مایکل جکسون رو رسم کنید و چگونگی روند دستگاه را توضیح دهید
مایکسل جکسون::|
آلبرت آبراهام مایکلسون::|
دوستم::|:))
 
یه بار عمم اینا اومدن خونمون و هیچکی نبود من اونموقع کلاس ششم بودم خواستم براشون چایی ببرم همون چایی سرد شده رو بردم :)) شوهرعمم گفت این که یخه من محو شدم~X(

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
یه بار دیگه هم کلاس دوم سوم بودیم بحث شاه و اینا شد گفتم چقدررررررر از اسم محمدرضا متنفرم یهویی دوستم گفت اسم داییم محمدرضا عه:| من برای جمع کردنش گفتم نه من منظورم خود شاه بوده:-"

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
یه دفعه دیگه هم سر کلاس عربی تو واتساپ بودیم قرار بود بریم تو سایت امتحان عربی بدیم یهویی دیدیم که معلم انسان و محیطمون کلی مطلب و فیلم درس هامون رو داره میفرسته و همش نوتیفیکیشنش میومد(ما اصلا سر کلاسش نمیریم:>) و سر امتحان اگه هنوز نوتیفیکیشناش میومد حواسمون پرت میشد(نمیدونم چرا به فکرم نرسید که نوتیفیکیشنش رو قطع کنم :)) ) بعد من از صفحه گروه انسانو محیط عکس گرفتم زیرش نوشتم همینو کم داشتیم اه#:-o بعد خواستم برای گروه دوستامون بفرستم اشتباهی فرستادم تو گروه عربی:-ss و بعدش دیدم اصلا این گروه دوستام نیست سریع پاکش کردم اکثر بچه ها دیدنش حالا نمیدونم معلم عربی دید یا نه... حالا خوبه تو گروه خود انسان و محیط نفرستادم :D
 
Back
بالا