از خدا که پنهون نیست از شما
په چنهون؛ امروز با دوستم تصمیم گرفتیم از پله برقی پل عابر پیاده که داره میاد پایین، برعکس بریم بالا. بعد منتظر شدیم یه مرده از بغل پله برقی رد بشه. اون که رد شد، یهو من و دوستم با سرعت نور شروع کردیم دویدن بر خلاف جهت پله ها؛ به بالای پله ها که رسیدیم یهو یه زنه از روبرومون اومد کلی ضایع شدیم.
بعد وقتی دیدیم زنه اون بالا وایساده، دیگه به بالا رفتن ادامه ندادیم، سر جامون وایسادیم تا برسیم پایین. از پله برقی که اومدیم بیایم بیرون، دیدیم همون مرده که اول منتظر شدیم رد بشه، وایساده داره با یه نگاه عاقل اندر صفی و با یه لبخند به ما نگاه میکنه. البته لبخندش بامزه تر بود. مرده گفت:
«ادامه میدادید تا بالای پله های میرسیدید.»
من و دوستم لبخند زدیم، بعد مرده با حالتی که داره تیکه میندازه، پرسید: «نفستون نگرفت؟»
دوستم با لبخند گفت: «زیاد نه»