پاسخ : سوتیها
ما تو امتحانای خرداد سوم راهنماييم رفتيم مکه. :P قرار شدم که من بلافاصله بعد از اينکه رسيديم خونه بی وقفه و بی فرجه (فورجه) برم ناجوانمردانه امتحانامو بدم. :-ss اوليشم تاريخ بود.

بعد شب قبل امتحانام خونواده مهمونی رو گرفتنو يه سری از اقوامو به مناسب بازگشتمون دعوت کردن. اون شب من فقط دو درس اول تاريخو خونده بودم، که کلن چارصفه هم نمی شد! [-( يه عالمه بچه ی بيش فعاليم که نمی شناختمشون ريخته بودن تو اتاق من (چون اصولا جذاب ترين جای خونه برای بچه ها اتاق منه

) و زندگيمو داده بودن هوا.

ينی هربار که می رفتم تو اتاقم احساس می کردم دکوراسيونش تغيير کرده! :-\ فقط منتظر بودم مهمونی تموم شه که من برم تو اتاق و ببينم چن درصد وسايل نازنينم ناکار نشدن.

می ترسيدمم برم بشون يه چی بگمو بيان بيرون، بعد يکی از اون بچه لوسا بره بغل مامانش و با دست خرش منو نشون بده بگه اون منو زد!

منم تا بيام جمعش کنم که نه...من... نزدمش...فقط...گفتم که... بيان بيرون... از اتاق... تا درس بخونم... ^#^ و اينا، مامانشو بقيه بعد از يه نگاه عاقل اندر سفيه، تو دلشون می گن اين ديگه عجب دختر روانيو ابله و بی تربيتيه.

به هرحال ريسکش بالا بود. خونه مون شلوغ شده بود، اصنم قابل کنترل نبودن، برقم يه سری رف از شانس خرکی ما،

خلاصه خيلی اعصابم خورد بود. بعد رفتم يه جا خلوت خاله ام اونجا بود شرو کرديم يه کم حرف زديم منم سفره ی دلمو باز کردم که آره، اينا ديگه چه
خر هايی هستن؟ من اينا رو نمی شناسم کلن. سرشونو عين
گاو انداختن پايين اومدن اينجا انگار داريم نذری پخش می کنيمو ما اصن هم چين کسايی رو که دعوت نکرده بوديم و... ديدم خاله ام هی ابرو ميده بالا. برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ديدم يه دسته شون پشت سرم هستن و اگه خاله ام او نجا نبود، يکی يه مشت می خوابوندن تو صورتم تا دندونام بريزه تو دهنم. :-ss به همين خاطر، سر سه سوت محو گشتم در افق...
