نوشته های آزاد

erfan_ashorian

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
397
امتیاز
1,241
نام مرکز سمپاد
2
شهر
تهران
دانشگاه
_ان شا الله قوزاباد
رشته دانشگاه
_علوم کامپیوتر(البته در این
پاسخ : نوشته های آزاد

وقتی که میخندی همه چیز شروع میکنند به دور زدن! دور زدن من ... چرخ میخورم لای مشتی فکر و رنگ ها توی هم وول میخورند قاطی میشوند تو هی حرف میزنی و من.... فقط به چشمانت خیره میشوم....چشمانت! .... وقتی که هیچم را پرتاب میکنم توی چشمانت دوباره ارام با هم بغض میکنیم باهم سعی میکنیم گریه نکنیم و باز دوباره با هم گریه میکنیم و باز .....! آه زندگی ... دوست همقدم با من..دیدی چه سرمان اورد زمان ... هنوز یادت می آید بچه بازی های زمان را که هیچ جا با ما نمی امد و همیشه دو نفری دست های سمجش را کف خیابان میکشیدیم که فقط برویم و باز میرفت گوشه ای گریه میکرد از تکراری هایش؟ یا یادت می اید توی سینما دقیقن ان انتهای سالن چه زود ورجه ورجه میکرد توی سالن؟ یادت می آید چقدر خندیدیم عزیز من زندگی پیر من ... از ان روز ها دیگه گذشته ... روز ها گذشته است... دیروز زمان مرد ! خودم کشتمش ... میان همه چیز . میان بغض های دونفریم ! گردنش را گرفتم و دیگر فقط نفش کشیدم ! لای هوای سرد فقط نفس کشیدم تا... مرد !حال تنها همسفرمان دختریست رویا نام .... میخواهیم به همه جا برویم ! تنها خودمان سه تا! من تو که زندگیم باشی و رویا که من باشد......
 
  • لایک
امتیازات: speed

speed

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
524
امتیاز
3,083
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
میاندوآب
دانشگاه
تبریز
رشته دانشگاه
علوم کامپیوتر
پاسخ : نوشته های آزاد

عجب موجود جالبیست این آدم...هرکار که دلش میخواهد میکند
نه
عجب موجود جالبیست این دلِ آدم هرکار میخواهد
آدم میکند....
 

ATE

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
456
امتیاز
13,492
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 5
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
94
پاسخ : نوشته های آزاد (یک روزانه نوشت ساده)

دخترها از تاریکی میترسند

از تالار مبارک بیرون می آیم، جلسه خوب و مفیدی بود! هوا دیگر یک ساعتی میشود که تاریک شده، شاید هم بیشتر! هی نگاه کن چای باغ شب ها چقدر خوشگل میشود، چراغ ها را روشن کرده اند، آخر میدانی "emotion" چراغ های را خیلی دوست دارد. آدم هوس میکند یک کافی میکس زیر یکی از این چراغ ها بخورد ولی بنظرت تنهایی میچسبد؟ نمیدانم! با خودم حساب میکنم که دونفرم. "من" و ... کلیپس که ندارم پس "من" و "هنذفری ام"! اما وقتی حتی یک دختر میان جمعیت تقریبا شلوغ روبرویم نمیبینم پاهایم سست میشود و وقتی لبخند شیطنت آمیز آن پسر را میبینم کلا پشیمان میشوم. و من "سر در گریبان" میشم آخر "زمستان" است. پله ها را میروم پایین و جمله رسول آبادیان که ساعتی پیش گفت، در ذهنم میپیچد: " تو وزارت ارشاد شما افرادی رو میبینین که نهایتِ نهایتِ نهایتش باید دفتردار یه دبستان میشدن ولی الان ادبیاتِ این مملکت رو تو دست دارن" و همه که متاسف شده بودند!
حالا دیگر بیرون درهای بزرگم ... سمت چپ جایگاه اتوبوس و تاکسی هایی است که هیچ وقت پیدایشان نمیشود و سمت راست راهی است که پاهایم باید یاری کند، به سمت راست نگاه میکنم، پیرمردی که در جلسه کنارِ من نشسته بود "کابوس بارانی گنجشک ها" را در سبد جلوی دوچرخه اش میگذارد و رکاب میزند و رکاب میزند و رکاب میزند و در این هنگام است که "مدار مربع" در گوشم میگوید: "بروبآنــــــو" و من میروم و میروم و میروم ... اینجا باید که بایستم، 3 راه در مقابل من است، سمت راست یک پارک خلوت، مستقیم یک خیابان تاریک و خلوت و سمت چپ یک خیابان خیلی تاریک و خیلی خلوت! به سمت پارک خلوت اما روشن میروم، آخر میدانی "emotion" چراغ های را خیلی دوست دارد!
وقتی هیچ کس دوروبرت نیست از صدای پای خودت، از صدای جیرجیرک ها هم میترسی! با خودم فکر عجیبی میکنم که اگر آسمان همیشه آبی بود آنوقت شاید جیرجیرک ها لال میشدند که یکهو "آبی ئه بی کلاه" در گوشم میگوید: "این آخرین باره، من ازت میخوام عاقل شی دیوونه" و من که زیرلب میگویم:Dوونه خودتی :|
راستی راستی پارک چرا انقدر خلوت است! کم کم دارم میترسم، چرا هیچ کس نیست آبنما را نگاه کند، آب که زیبا میرقصد! دستِ چپم یک دیوار است، شاید خانه نگهبان پارک باشد، از آن دیوار هم میترسم و یادم می افتد که "پشت دیوار نشستند مبادا که مرا ..." کسی آنجاست، پسری جوانی که با دختری قدم میزند! پسر به من نگاه میکند، من به دختر نگاه میکنم و دختر به پسر نگاه میکند! آنطرف تر کسی ایستاده، آدم سادیسمی برای اینکه مرا بترساند پایش را محکم روی زمین میکوبد و صدای نابه هنجاری از خودش در می آورد، قلبم توی دهانم میریزد اما به روی خودم نمی آورم که مثلا تیریپ بردارم اما دلم میخواهد که داد بزنم: "آی آدمها که در پارک نشسته شاد و خندانید، یک نفر دارد که قلبش میزند تند تند". و من مطمئنم امثال آن آدمِ نفهم نمیفهمند که دختری که تنهاست حتی از پیرمردهایی که در پارک شطرنج بازی میکنند هم میترسد! و باز "سردرگریبان" میشوم آخر "زمستان" است! این کوچه را هم رد کنم خیابان روشن میشود و دیگر ترسی نخواهد بود، آخر میدانی ... ، در کوچه یک گربه سیاه، از آنهایی که چشم سبز فسفری دارند میبینم، یکهو تصویر خاطره کودکی هایم جلوی چشم هایم می آید! یادم می آید که وقتی خیلی کوچک بودم یکی از اینها را در کوچه دیده بودم و رویا که قدِ من جقل و کوچک بود به من گفته بود که "بسم الله الرحمن الرحیم" بگویم زیرا شیطان درون آنهاست! و خوب به خاطر دارم که من به گربه نگاه کرده بودم، "بسم الله الرحمن الرحیم" گفته بودم و یک طور خیلی یواشکی که رویا نفهمد دلم به حال همه گربه های سیاهی که چشم های سبز فسفری داشتند، سوخته بود!!
این کوچه را هم رد میکنم، در یک خیابان روشن قدم میگذارم، اینجا پر از مغازه و پاساژ است شبیه همان جاهایی که "emotion" چراغ هایش را خیلی دوست دارد. لازم نیست دیگر "سردرگریبان" باشم حتی با اینکه هنوز هم "زمستان" است! از کنار یک گل فروشی رد میشوم، بوی خوب گل آرامم میکند و با خودم یک لبخند شیرین میزنم، دو پسری که در مقابل من هستند به رفتار من میخندند و من توجهی نمیکنم بگذار آنها هم دلخوش باشند، اصلا آنها چه میفهمند دختری که تنهاست حتی از پیرمردهایی که در پارک شطرنج بازی میکنند هم میترسد و من بیخیال میروم و میروم و میروم ...
تنِ من که از تنهاییِ لحظاتِ پیش بسیار داغ شده بود حالا باد سرد زمستان را احساس میکند! اما مهم نیست چون من دیگر نمیترسم و حالا دیگر فرقی نمیکند کسی در هنذفری "عطسه" بکند یا نه، سرما بخورم یا نه! دیگر چه تفاوتی میکند که کسی در گوشم اظهار کند که "شعر هایش را توی iphone اش مینویسند" یا توی 1100 اش وقتی او را در "اریکه ایرانیان و برج میلاد" راه نمیدهند. و یا اصلا چه فرقی میکند که بدانم "بچه هایی که با حرف آخر انگلیسی بازی میکنند"، "سالم به خانه میرسند" یا نه! و اهمیتی ندارد که "صدای کسی را داشته باشم" که میگوید به کثافت کشیده شده، بگذار راحت باشند و در گوشم حنجره شان را پاره کنند!
مهم این است که چراغ باید باشد چون تو حالا قطعا میدانی که "emotion" چراغ ها را خیلی دوست دارد!
نور که باشد چشم های سیاهِ "پرنده ای از نجف" هم ترسی ندارد حتی اگر موهایش را با آن وضع نابسامان دور صورتش بریزد، نور که باشد رویا باور خواهد کرد که گربه های سیاهی که چشم های فسفری دارند شیطان نیستند، نور که باشد پیرمرد هایی که در پارک شطرنج بازی میکنند مهربان خواهند شد!
نور و چراغ که باشد در یک چای باغِ خوشگل میشود تنهایی یک کافی میکس خورد آخر میدانی "emotion" چراغ ها را خیلی دوست دارد، خیلی دوست دارد، خیلی دوست دارد!

یکی از شب های دی ماه
عآطفهـــ (emotion) :)
 

Liese

کاربر.
ارسال‌ها
885
امتیاز
4,451
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۲
شهر
بندرعباس
سال فارغ التحصیلی
97
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : نوشته های آزاد

باید خودم را ببرم خانه
باید ببرم صورتش را بشویم
ببرم دراز بکشد
دل‌داری‌اش بدهم، که فکر نکند
بگویم که می‌گذرد، که غصه نخورد
باید خودم را ببرم بخوابد
«من» خسته است
 

speed

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
524
امتیاز
3,083
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
میاندوآب
دانشگاه
تبریز
رشته دانشگاه
علوم کامپیوتر
پاسخ : نوشته های آزاد

میدانی فلسفه باران شدید امروز چه بود؟
خدا میدانست دلم گرفته خواست به تلافی تمام بغض هایم که
در گلویم ماند و حنجره ام را نای ترکاندنشان نبود
امروز سیر گریه کنم
اما میدانی مرد که گریه نمی کند
مرد را فقط آفریده اند بغض کند ببیند و دم نزند عاشق شود و .....
اصلا میدانی ولش کن این مغز من آنقدر در انزوا مانده گاهی خیلی واقعی دروغ میگوید
حتی خودم هم باورم می شود
 

BLACK HOLE

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
826
امتیاز
2,199
نام مرکز سمپاد
فرزانگان امين
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1392
مدال المپیاد
نجوم
دانشگاه
University of Alberta
رشته دانشگاه
Computer Science
پاسخ : نوشته های آزاد

دیشب خوابت رادیدم..
نه اینکه فکرکنی یادت بودم که خوابت رادیدم..نه....
زمان بیشترازآن گذشته که دیگر در تک تک دقایقم به یادت بیفتم...زمان زیادی گذشته...اتفاقات زیادی هم افتاده...چیزهای زیادی هم فهمیده ام...
دیگر به موضوع فقط از جانب خودم نگاه نمیکنم...
برای همین هیچ کدام از حرف هایم رانمیگویم..سکوت میکنم..برای همین دیگر به تو فکر نمیکنم...برای همین خودم را قانع،میکنم،که فکر تو بودن فقط یک لجبازی احمقانه،باخودم است...که این احساس هیچ عمقی ندارد...
من رابطه های یک طرفه را خوب میشناسم..چون دیده ام کسانی را که هر چه به سمتم می آمدند من هیچ میلی به رفتن نداشتم..
من کنار کشیدم...چون حس کردم تو هیچ میل نداری به سمت من بیایی...
چون حالا عاقل ترم..خوب میدانم ذره ای جا برای من توی یادت نیست...پس کنار میکشم..سکوت میکنم..دیگر به تو فکر نمیکنم..
فکر کردن به تو فقط لجبازی با خودم است...
من دیگر به تو فکر نمیکنم..
زندگی جدیدی را شروع کرده ام..

فقط دیشب خوابت را دیدم..

دوباره.....

همین!!
 

ali.Holmes

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
347
امتیاز
561
نام مرکز سمپاد
علامه حلي
شهر
كرمان
دانشگاه
علوم پزشکی کرمان
رشته دانشگاه
دندان پزشکی
پاسخ : نوشته های آزاد

ویروس ها ترسناک ترین دنیا هستند.
نمیتوان آنها راکشت؛ چرا که اصولا زنده نیستند که بخواهیم زندگی را از آنها بگیریم....
همین, آن ها را ترسناک کرده... انسان را ذره ذره از پای در می آورند و نمیتوان آنها را از بین برد چون زنده نیستند! چون نیستند....
خیلی چیزا مانند ویروس است....


میان من و او چیزی نبود که اکنون بخواهم آن را فراموش کنم
اما همین چیزی که میان من و او نبود ," آرام آرام , نا آرامم" می کند....
نمیتوانم خودم را رها کنم, چرا که چیزی ندارم برای فراموشی....
"حس از دست دادن چیزی که هیچ وقت مال من نبوده است"...
"یا من اسمه دوا و ذکرو شفا"....تنها بیماری تن نیست
رهایی من از این ویروس, در آغوش اوست....
زمانی که " ناگهان احساس می کنم یک غیر ممکن باید در زندگیم رخ دهد"
پرورش دهنده من است که بشدت مرا به آغوش می فشارد که....فقط و فقط اینجاست که دل ها آرام میگیرد..چرا که من مهربان ترینم و هیچ وقت تنهایت نمیگذارم...هیچ وقت....
 

speed

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
524
امتیاز
3,083
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
میاندوآب
دانشگاه
تبریز
رشته دانشگاه
علوم کامپیوتر
پاسخ : نوشته های آزاد

در را باز کرد نشست در را هنوز نبسته است باد سردی می وزید سوزناک بود سرما آنچنان پاهایش را بی حس کرده که هنوز هم نمی تواند درست راه برود او رفت
بی آنکه حرفی بزند بی آنکه دلیل آمدنش را توضیح بدهد شاید لحن پسرک وقتی گفت "در را ببند هوا سرد است " ناراحتش کرده بود شاید....
نمی دانم این را دیگر باید از خودش پرسید که آن هنگام چه اندیشه ای در سر داشت بالاخره او رفت و هنوز بازنگشته که بگوید چرا...
او رفت و هنوز هم در باز است سوز سرما را دیگر احساس نمی کنم.
 

دختر باران

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
173
امتیاز
643
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 اهواز
شهر
اهواز
مدال المپیاد
ادبی-زیست
پاسخ : نوشته های آزاد

می نویسم شاید حالم بهتر بشه و احساس کنم زنده ام.احساس کنم هنوز احساسی هست که بشه رو کاغذ اوردش.
می خوام از یه چیزی غیر از تو بنویسم شاید حالم عوض بشه و بعد از اون خیال...نمیدونم خیال یا خواب یا هرچی.نطر خودت دربارش چیه؟درباره ی اینکه تو مردی و من آزاد شدم.آزاد از هر چیزی که الان دستمو بسته.آزادی عذاب آوری که خیالش ولم نمیکنه.ببین چقدر مهم شدی که قبل از اینکه به مردن خودم فکر کنم به مردنت فکر کردم.کاش بمیرم و ازاین خیالات خلاص بشم.از این پیله ی تنگ بیام بیرون دیگه مغزم ظرفیت وجود این همه عذاب ـو نداره.
+یک دقیقه مرگ...
 

Tizhoosh7276

کاربر جدید
ارسال‌ها
1
امتیاز
1
نام مرکز سمپاد
فرزانگان مشهد
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
پزشکی آزاد مشهد
رشته دانشگاه
پرستاری
پاسخ : نوشته های آزاد

درود!
يه عضو جديدم ..
اميدوارم جاي خوبي باشه! جوش، و بچه هاش خوب باشن ..

پ.ن: چقد شلوغه اينجا! :D
همديگه رو گم نميكنين؟! :D
 

Reihaneh.a

کاربر فعال
ارسال‌ها
46
امتیاز
151
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1
شهر
تهران
پاسخ : نوشته های آزاد

تو می روی و من با کاسه ی بلور پشت سرت ایستاده ام... منتظرم! منتظرم تو بروی و من آب پشت سرت بریزم و تو را دو دستی تقدیمِ دیگری کنم و بعد بشینم و حسرت بخورم و غصه! تو میروی.... بدون اینکه نگاه کنی به پشت سرت... به من! به منِ کاسه به دستِ منتظر! تو می روی... و من پشت سرت آب میریزم و فریاد هایم را در گلو خفه می کنم و بعد زا هجوم صدای "نرو نرو" های سلول هایم اشک در چشمانم حلقه می زند و بعد اشکی روی گونه ام میریزد... فقط یک قطره! آخر آنقدر هوای رفتنت سرد است است که اشک هایم نریخته، قندیل می شودند و رفتنت را مثل خاری به چشمانم فرو می کنند... تو میروی! من پشت سرت آب میریزم و دعا می کنم.... دعا می کنم روزی بیاید که جایی بعد وقت ها مرا ببینی و حسرت داشتنم را بخوری! تو می روی... من پشت سرت آب میریزم و نگاهت می کنم که شاید سنگینی نگاهم، وزنه ای شود بر پای رفتنت... اما تو میروی و بدون اینکه نگاه کنی به پشت سرت تا ببینی دختری را که با هر قدمت ویران میشود...
 

speed

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
524
امتیاز
3,083
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
میاندوآب
دانشگاه
تبریز
رشته دانشگاه
علوم کامپیوتر
پاسخ : نوشته های آزاد

هیچ صدایی نمی آید آرامش بعد از طوفان که می گویند اینجاست در هنوز باز مانده چراغ روشن است آسمان می بارد صدای بسته شدن در آمد شر شر باران فضای اتاق را پر کرده صدای روشن شدن فندک می آید بوی باران ......صدای جیغ زنی به گوش می رسد چند دقیقه بعد آژیر پلیس تمام محله را پر کرده است نور چراغ گردان آبی و قرمز روی دیوار افتاده هنوز چراغ اتاق روشن است هنوز در باز است هنوز آرامش اینجا جریان دارد....اما مگر در بسته نشده بود؟
 
ارسال‌ها
120
امتیاز
1,025
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1396
دانشگاه
تهران جنوب
رشته دانشگاه
مهندسی نرم‌افزار
پاسخ : نامه بابا لنگ دراز

به نقل از niyousha :
یکی از نامه های بابا لنگ دراز به جودی:

جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.

هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود." پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم دردلش ثبت شویم. "

دوستدار تو : بابالنگ دراز
تا جایی که من یادم میاد هیچ وقت بابالنگ دراز به جودی نامه نمیداد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میداد؟؟؟؟
B-) B-) B-) X-( X-( X-( X-( :-w :-w :-w :-w :-w :O :O :O :O
 

ATE

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
456
امتیاز
13,492
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 5
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
94
پاسخ : نوشته های آزاد

عشــــق

مثل سیـگآرِ سر و تهـ میمـاند

هـــوآی او میکشد و ...

کسـی در خـودش دود میشود!
 

speed

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
524
امتیاز
3,083
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
میاندوآب
دانشگاه
تبریز
رشته دانشگاه
علوم کامپیوتر
پاسخ : نوشته های آزاد

داستان از بارانی شروع شد که نباید می بارید ....
 

mh.mostafavi

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
115
امتیاز
460
نام مرکز سمپاد
علامه حلی1
شهر
کرمان
مدال المپیاد
چقدر اسمش برام آشناست
دانشگاه
باهنر
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
پاسخ : نوشته های آزاد

شادی : آقای قاضی من طلاق می خوام

زندگی : من طلاق نمیدم شادی رو دوست دارم

شادی : یک بار شد من رو ببینی ؟ تو به من پشت کردی

زندگی : کم دنبالت اومدم؟ که بشناسمت ... که هیچ وقت ازم جدا نشی ؟

شادی : آقای قاضی همش بهانست یک بارم تو عمرش من رو ندیده

زندگی : آخه من بی تو میمیرم ... نه ... جدایی نه

شادی : تو کی من رو داشتی که حالا دارم میرم می خوای بمیری ؟ هان ؟

زندگی : ...

شادی : زندگی ؟ این غم کیه ؟ چیکار به زندگیه من و تو داره ؟ تو سرم هوو آوردی

زندگی : من که خواستم از زندگیم بره بیرون ... وقتی خودش نمیره چیکار کنم ؟

شادی : دروغ میگه آقای قاضی هیچ وقت نخواسته

زندگی : من بدون شادی میمیرم آقای قاضی طلاق نمی گیرم

شادی : خیلی رو داری ... حتما می خوای با غم تو یه خونه هم باشم باهات ؟ آره ؟

زندگی : اتاق غم جداست کاری به تو نداره

شادی : می بینین آقای قاضی ؟ این مرد آدم بشو نیست.

زندگی : شادی این حرف آخرته ؟ من رو نمی خوای ؟

شادی : تا وقتی این همه زشتی داری نه نمی خوامت ... یکم تلاش کن خودتو بسازی

زندگی : باشه آقای قاضی ... طلاق میدم


و الان خیلی وقته من و غم با همیم
کاش یکم تلاش میکردم نمی ذاشتم شادی بره از زندگیم ...
 

8043

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
121
امتیاز
451
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
گرگان
پاسخ : نوشته های آزاد

هر نگاهت آفتاب سوزاني است
كه تار و پود وجود مرا از هم مي گسلاند
و دير زمانيست كه ديگر گره اي كور در من نيست !
پرتويي از فراسوي چشمان خمارت مرا به انحصار سايه هاي نيمه برهنه در مي آورد
و من عاجز از رفتن باري ديگر بر مي خيزم بي آنكه بدانم دشوار است ترك تو !
هر كلامي كه تو آن را در انهار لبانت جاري مي سازي روح مرا تا انتهاي "بودن" مي كاود
و پاك ترين مي شوم با نغمه هاي شاعرانه تو !
هر نسيمي كه مي وزد از حوالي تو مرا هشيارتر مي كند و به خواب مي روم در پناه خيال تو !
تكرار كن حضور خيالي ات را اي حقيقت من !
بگذار باور كنم قدري تا وداع مانده ...
 

zahra AB

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
201
امتیاز
2,357
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
نیشابور
سال فارغ التحصیلی
1394
دانشگاه
مشهد
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : نوشته های آزاد

تو را دوست دارم و وقتی تو نیستی به آسمان آبی بالای سرت و اخترانی که تو را می بینند رشک می برم
تو را دوست دارم و آنچه می کنی در نظم بی همتا جلوه می کند و بارها در تنهایی از خودم پرسیده ام چرا آنهایی که دوستشان دارم بیشتر شبیه تو هستند
تو را دوست دارم اما هنگامی که نیستی از هر صدایی بیزارم حتی اگر صدای کسانی باشد که دوستشان دارم زیرا صدای آنان طنین صدایت را در گوشم می شکند
می دانم که دوستت دارم اما افسوس که دیگران دل ساده ام را کمتر باور می کنند و چه بسا هنگام گذر می بینم به من می خندند زیرا آشکارا می نگرند نگاهم دنبال توست....
تو را دوست دارم.....
 

8043

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
121
امتیاز
451
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
گرگان
دنياي اين روزاي من

گاهي به تماشاي راه مي نشينم
و نجوا كنان شور گذشته را مي جويم ؛
از ديوار ها كه تا پاسي از شب غرولند كنان پنجره را در آغوش مي كشند و خيره به چراغ مي نشينند
و از كتاب هايي كه با كاغذ پاره هايي در پهلويشان روي ميز لم داده اند و به من و عقربه ها زل مي زنند
گاهي حتي صداي خروس هاي بي محل محله مان نيز نوستالژي پديد مي آورند
و من دلتنگ تر از ديروز صبحم را آغاز مي كنم به اميد اينكه صبحي ديگر در راه است
پاييز هنوز در ميان جزوه هاي من جريان دارد و برگ برگ آن ها ياد آور آغاز مسيرم هستند
هر بار كه برگي از آسمان جلوي پايم مي افتاد پاييز پندم مي داد كه :
"زندگي همان لحظاتي است كه پرشتاب از پي آن مي كذري "
زندگي در گذر بود و من در گذاري كه سر از اين اتاق خفته در تاريخ بيرون آوردم
اينك بهار در پشت پنجره ها مرا مي خواند و من با چمداني از تست هاي تاليفي در اين ايستگاه جبراني به انتظار كنكور نشسته ام ...

١٢ فروردين ٩٣
 

الدرادو

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
140
امتیاز
1,442
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ناحیه2
شهر
کرمان
رشته دانشگاه
IT
پاسخ : نوشته های آزاد

لحظه ها میگذرندومن درگذار این همه لحظه فقط دل ب رویایی سپرده ام ک خود انتهایش راندانم...از چ رو اینگونه پریشانم نمیدانم
زمانی فقط لعنت میفرستادم ب خودم ب اشکهایی ک هیچگاه یادنگرفتند کجاباید جاری شوند شاید ب همه ی آن احساسی ک تا قلم ب دست میگیرم راه قلم راسد میکند لعنت ب دلی ک هیچگاه نفهید ک نبایدبلرزد لعنت ب...
آخر لعنت دیگر چ فایده ای دارد ؟؟؟
وحال چیزی از رویاییم باقی نمانده جز حسرت فقط همین اشکهای لعنتیند ک حال مرا میفمندو بر زمین میریزند
 
بالا