پاسخ : نوشته های آزاد (یک روزانه نوشت ساده)
دخترها از تاریکی میترسند
از تالار مبارک بیرون می آیم، جلسه خوب و مفیدی بود! هوا دیگر یک ساعتی میشود که تاریک شده، شاید هم بیشتر! هی نگاه کن چای باغ شب ها چقدر خوشگل میشود، چراغ ها را روشن کرده اند، آخر میدانی "emotion" چراغ های را خیلی دوست دارد. آدم هوس میکند یک کافی میکس زیر یکی از این چراغ ها بخورد ولی بنظرت تنهایی میچسبد؟ نمیدانم! با خودم حساب میکنم که دونفرم. "من" و ... کلیپس که ندارم پس "من" و "هنذفری ام"! اما وقتی حتی یک دختر میان جمعیت تقریبا شلوغ روبرویم نمیبینم پاهایم سست میشود و وقتی لبخند شیطنت آمیز آن پسر را میبینم کلا پشیمان میشوم. و من "سر در گریبان" میشم آخر "زمستان" است. پله ها را میروم پایین و جمله رسول آبادیان که ساعتی پیش گفت، در ذهنم میپیچد: " تو وزارت ارشاد شما افرادی رو میبینین که نهایتِ نهایتِ نهایتش باید دفتردار یه دبستان میشدن ولی الان ادبیاتِ این مملکت رو تو دست دارن" و همه که متاسف شده بودند!
حالا دیگر بیرون درهای بزرگم ... سمت چپ جایگاه اتوبوس و تاکسی هایی است که هیچ وقت پیدایشان نمیشود و سمت راست راهی است که پاهایم باید یاری کند، به سمت راست نگاه میکنم، پیرمردی که در جلسه کنارِ من نشسته بود "کابوس بارانی گنجشک ها" را در سبد جلوی دوچرخه اش میگذارد و رکاب میزند و رکاب میزند و رکاب میزند و در این هنگام است که "مدار مربع" در گوشم میگوید: "بروبآنــــــو" و من میروم و میروم و میروم ... اینجا باید که بایستم، 3 راه در مقابل من است، سمت راست یک پارک خلوت، مستقیم یک خیابان تاریک و خلوت و سمت چپ یک خیابان خیلی تاریک و خیلی خلوت! به سمت پارک خلوت اما روشن میروم، آخر میدانی "emotion" چراغ های را خیلی دوست دارد!
وقتی هیچ کس دوروبرت نیست از صدای پای خودت، از صدای جیرجیرک ها هم میترسی! با خودم فکر عجیبی میکنم که اگر آسمان همیشه آبی بود آنوقت شاید جیرجیرک ها لال میشدند که یکهو "آبی ئه بی کلاه" در گوشم میگوید: "این آخرین باره، من ازت میخوام عاقل شی دیوونه" و من که زیرلب میگویم
وونه خودتی
راستی راستی پارک چرا انقدر خلوت است! کم کم دارم میترسم، چرا هیچ کس نیست آبنما را نگاه کند، آب که زیبا میرقصد! دستِ چپم یک دیوار است، شاید خانه نگهبان پارک باشد، از آن دیوار هم میترسم و یادم می افتد که "پشت دیوار نشستند مبادا که مرا ..." کسی آنجاست، پسری جوانی که با دختری قدم میزند! پسر به من نگاه میکند، من به دختر نگاه میکنم و دختر به پسر نگاه میکند! آنطرف تر کسی ایستاده، آدم سادیسمی برای اینکه مرا بترساند پایش را محکم روی زمین میکوبد و صدای نابه هنجاری از خودش در می آورد، قلبم توی دهانم میریزد اما به روی خودم نمی آورم که مثلا تیریپ بردارم اما دلم میخواهد که داد بزنم: "آی آدمها که در پارک نشسته شاد و خندانید، یک نفر دارد که قلبش میزند تند تند". و من مطمئنم امثال آن آدمِ نفهم نمیفهمند که دختری که تنهاست حتی از پیرمردهایی که در پارک شطرنج بازی میکنند هم میترسد! و باز "سردرگریبان" میشوم آخر "زمستان" است! این کوچه را هم رد کنم خیابان روشن میشود و دیگر ترسی نخواهد بود، آخر میدانی ... ، در کوچه یک گربه سیاه، از آنهایی که چشم سبز فسفری دارند میبینم، یکهو تصویر خاطره کودکی هایم جلوی چشم هایم می آید! یادم می آید که وقتی خیلی کوچک بودم یکی از اینها را در کوچه دیده بودم و رویا که قدِ من جقل و کوچک بود به من گفته بود که "بسم الله الرحمن الرحیم" بگویم زیرا شیطان درون آنهاست! و خوب به خاطر دارم که من به گربه نگاه کرده بودم، "بسم الله الرحمن الرحیم" گفته بودم و یک طور خیلی یواشکی که رویا نفهمد دلم به حال همه گربه های سیاهی که چشم های سبز فسفری داشتند، سوخته بود!!
این کوچه را هم رد میکنم، در یک خیابان روشن قدم میگذارم، اینجا پر از مغازه و پاساژ است شبیه همان جاهایی که "emotion" چراغ هایش را خیلی دوست دارد. لازم نیست دیگر "سردرگریبان" باشم حتی با اینکه هنوز هم "زمستان" است! از کنار یک گل فروشی رد میشوم، بوی خوب گل آرامم میکند و با خودم یک لبخند شیرین میزنم، دو پسری که در مقابل من هستند به رفتار من میخندند و من توجهی نمیکنم بگذار آنها هم دلخوش باشند، اصلا آنها چه میفهمند دختری که تنهاست حتی از پیرمردهایی که در پارک شطرنج بازی میکنند هم میترسد و من بیخیال میروم و میروم و میروم ...
تنِ من که از تنهاییِ لحظاتِ پیش بسیار داغ شده بود حالا باد سرد زمستان را احساس میکند! اما مهم نیست چون من دیگر نمیترسم و حالا دیگر فرقی نمیکند کسی در هنذفری "عطسه" بکند یا نه، سرما بخورم یا نه! دیگر چه تفاوتی میکند که کسی در گوشم اظهار کند که "شعر هایش را توی iphone اش مینویسند" یا توی 1100 اش وقتی او را در "اریکه ایرانیان و برج میلاد" راه نمیدهند. و یا اصلا چه فرقی میکند که بدانم "بچه هایی که با حرف آخر انگلیسی بازی میکنند"، "سالم به خانه میرسند" یا نه! و اهمیتی ندارد که "صدای کسی را داشته باشم" که میگوید به کثافت کشیده شده، بگذار راحت باشند و در گوشم حنجره شان را پاره کنند!
مهم این است که چراغ باید باشد چون تو حالا قطعا میدانی که "emotion" چراغ ها را خیلی دوست دارد!
نور که باشد چشم های سیاهِ "پرنده ای از نجف" هم ترسی ندارد حتی اگر موهایش را با آن وضع نابسامان دور صورتش بریزد، نور که باشد رویا باور خواهد کرد که گربه های سیاهی که چشم های فسفری دارند شیطان نیستند، نور که باشد پیرمرد هایی که در پارک شطرنج بازی میکنند مهربان خواهند شد!
نور و چراغ که باشد در یک چای باغِ خوشگل میشود تنهایی یک کافی میکس خورد آخر میدانی "emotion" چراغ ها را خیلی دوست دارد، خیلی دوست دارد، خیلی دوست دارد!
یکی از شب های دی ماه
عآطفهـــ (emotion) :)