معشـوق و خـدا
می خواهم بروم آن بالا، آن بالا پیش خدا؛ بروم به عمارت امارتش. با وقار و متانت، آن فرش قرمز را پیش بگیرم تا به تخت فروانروایی اش برسم. تعظیم کنم و تا دستش را جلو نیاورده، در حال کرنش باقی بمانم؛ دستش را که جلو آورد در دو دستم بگیرم، به آرامی بوسه ای تصنّعی بر آن بزنم و چند قدم عقب بروم.
بالاخره چشم هایم را از خیرگی به پرزهای فرش قرمز زیر پایم بر بگیرم، سرم را بالا بیاورم و او را ببینم که با تاج بسیار بزرگی که بر سرش سنگینی میکند، قلیان میکشد. از بوی نعنایی که در اطرافم هست می فهمم تنباکوی قلیانش اسانس نعنا دارد... منتظر فرصتی میمانم که توجهش به من جلب شده و بتوانم سر صحبت را باز کنم؛ مثلاً حوصله اش سر برود و در همان حین که سرش را میچرخاند تا اطرافش را از نظر گذراند، چشمش به من بیفتد. یا مثلاً این که از سر کنجکاوی ردّ دود قلیان را –که اتفاقاً به سوی من می آید- بگیرد و به عنوان سدّ معبر دود هم که شده، متوجهم شود.
اما گویی حواسش بیش از این ها به مراجعینش هست؛ چون یک ابرویش را بالا انداخت، آن یکی چشمش را اندکی تنگ کرد و به من زل زد!
با کمی دستپاچگی تعارفات معمول را بجا آوردم؛ ولی آنقدر با آرامش نگاهم میکرد که سکوت را مناسب تر از هر تعارفی یافتم!
دیگر من هم آرام شده بودم و میدانستم به چه دلیل نزدش هستم؛ پس به او نزدیک شدم، کنارش ایستادم، دستم را به سوی این پایین دراز کردم و با انگشت اشاره، معشوقم را نشانه گرفتم. با اشتیاق و ذوق کودکانه ای گفتم: میبینی؟ خودش ـه؛ معشوقم.
او هیـچ نگفت و فقط به سمتی که اشاره کرده بودم، نگاهی انداخت.
باز سکوت کردم؛ نمی دانستم چگونه علاقه ام را توصیف کنم... چگونه به "خـدا" بگویم که معشوقم را به اندازه ی تمام کرم های عالـمش دوست دارم؟. او آمارش از من دقیق تر است به یقین؛ شاید تعداد کرم های عالم در نظرش چندان زیاد نیاید.
پس به او گفتم که معشوقم را درست به اندازه ی خودم دوست دارم.
لبخندی زد، اما هیچ نگفت.
کمی هول شدم؛ جویده جویده بخاطر آفرینش معشوقم تشکر و تحسینش کردم، و او فقط لبخند باطمأنینه ای تحویلم داد.
می دانستم هردوی ما فقط منتظر یک چیز هستیم؛ پس دهانم را به گوشش نزدیک کردم، آهسته و با احتیاط پرسیدم: "و چرا اینقدر متفاوت آفریدیش؟".
نیم نگاهی به دور دست انداخت، سپس با همان لبخند باوقارش به چشمانم خیره شد؛ گویی جواب سوال را در چشمان من نوشته اند...
من هم لبخند زدم، آرام تر از همیشه بودم؛ شاید به آرامی همان زمان هایی که در خیال معشوقم غرق میشوم.
و بعد هردوی ما؛ من و خـدا، به معشوقم نگریستیم؛ به آن جلوه ی کمال هستی و ذات زیبایی؛ به اَحـسن المخـلوقین !.
بـه راستی امّـا، چرا او را به این اندازه متفاوت از دیگران آفریده است؟!