نوشته های آزاد

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع atiyeh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : نوشته های آزاد

من به هر تحقیری که شدم،

باصدای بلند خندیدم!نام مراگذاشتند"باجنبه"!

بی آنکه بدانند،

خندیدم تاکسی صدای شکسته شدن

قلبم رانشنود.......!!
 
پاسخ : نوشته های آزاد

گفتی:روزی ترکم میکنی
گفتم:مگر اینکه بمیرم
.
.
.
.
و اما من ماندم و تو رفتی...
سالیان درازیست که رد پاهایت را از ذهن و روحم پاک میکنم اما نمیدانم چرا پر رنگ تر میشود...
کاش برگردی :-<
 
پاسخ : نوشته های آزاد

می خواهم بروم..............

می خواهم دور شوم از مردمی که سرود یئسشان گوش فلک را آزار میدهد

می خواهم دور شوم از صدای نفس های خسته پدری که دستان پینه بسته اش دیگر توان کار را ندارد

میخواهم دور شوم از اهنگ سرمستی جوانی که بی خبر از راز دل گنجشک مادری سنگ خود را بر قلب او مینشاند

می خواهم برو...............

می خواهم بروم به دیاری که چراغها به برای روشنی زیاد محکوم به مرگ نشوند

می خواهم بروم به شهری که در آن حکم انسانهای مظلوم نشستن در پشت میله های زجر نیاشد

می خواهم بروم به آن دیاری که کاغذهایش خسته از شنیدن درد قلب سوخته مردم نباشد

می خواهم بروم..................

(این متن از خودمه)
 
  • لایک
امتیازات: mishu
بـــــاغ چـــــــــای

از کنـار بــاغ چـای عبــور میکنم ؛ چـه چیزی به یــادم خواهد آمـد جــز تــــــو !
یــاد آن شــــب
زنگ دل انگیز اسـتکــان ؛حـرکت دســتان تو روی قـــوری ؛ خط موزون انگشتان تو ؛ داغی آن اسـتکــان کمـتر از منـوتو
پیچـیــده بود عطـر چـایی توام با عطر موهای تـــو
بـاغ چــایی ؛ عـطر عشـق و یـــاد یــار
بـاغ چــایی ؛ جـفـای دســتان و وفــای مـــاه
بـاغ چــایی ؛ خاطــراتــــ نـابـــــ بـارانــی
ای زنــان !
ای سپـیــد رویان چــایی چیــن
و شمـا چه دانیـد غــطر چـای دســت چیـن چیست ؟!
نه ! برای من ایـن یک استکان چـایی نیست

eac53b3de3a935264313d21587a47fc8.jpg
[nb]پس فردا نیایید بگید نیکو لـِز ـه :-" یکی داشت خاطراتشو میتعریفیدبرام از خاطرات وی اینا رو نوشتم :-"[/nb]
 
معشـوق و خـدا


می خواهم بروم آن بالا، آن بالا پیش خدا؛ بروم به عمارت امارتش. با وقار و متانت، آن فرش قرمز را پیش بگیرم تا به تخت فروانروایی اش برسم. تعظیم کنم و تا دستش را جلو نیاورده، در حال کرنش باقی بمانم؛ دستش را که جلو آورد در دو دستم بگیرم، به آرامی بوسه ای تصنّعی بر آن بزنم و چند قدم عقب بروم.
بالاخره چشم هایم را از خیرگی به پرزهای فرش قرمز زیر پایم بر بگیرم، سرم را بالا بیاورم و او را ببینم که با تاج بسیار بزرگی که بر سرش سنگینی میکند، قلیان میکشد. از بوی نعنایی که در اطرافم هست می فهمم تنباکوی قلیانش اسانس نعنا دارد... منتظر فرصتی میمانم که توجهش به من جلب شده و بتوانم سر صحبت را باز کنم؛ مثلاً حوصله اش سر برود و در همان حین که سرش را میچرخاند تا اطرافش را از نظر گذراند، چشمش به من بیفتد. یا مثلاً این که از سر کنجکاوی ردّ دود قلیان را –که اتفاقاً به سوی من می آید- بگیرد و به عنوان سدّ معبر دود هم که شده، متوجهم شود.
اما گویی حواسش بیش از این ها به مراجعینش هست؛ چون یک ابرویش را بالا انداخت، آن یکی چشمش را اندکی تنگ کرد و به من زل زد!
با کمی دستپاچگی تعارفات معمول را بجا آوردم؛ ولی آنقدر با آرامش نگاهم میکرد که سکوت را مناسب تر از هر تعارفی یافتم!
دیگر من هم آرام شده بودم و میدانستم به چه دلیل نزدش هستم؛ پس به او نزدیک شدم، کنارش ایستادم، دستم را به سوی این پایین دراز کردم و با انگشت اشاره، معشوقم را نشانه گرفتم. با اشتیاق و ذوق کودکانه ای گفتم: میبینی؟ خودش ـه؛ معشوقم. :>
او هیـچ نگفت و فقط به سمتی که اشاره کرده بودم، نگاهی انداخت.
باز سکوت کردم؛ نمی دانستم چگونه علاقه ام را توصیف کنم... چگونه به "خـدا" بگویم که معشوقم را به اندازه ی تمام کرم های عالـمش دوست دارم؟. او آمارش از من دقیق تر است به یقین؛ شاید تعداد کرم های عالم در نظرش چندان زیاد نیاید.
پس به او گفتم که معشوقم را درست به اندازه ی خودم دوست دارم.
لبخندی زد، اما هیچ نگفت.
کمی هول شدم؛ جویده جویده بخاطر آفرینش معشوقم تشکر و تحسینش کردم، و او فقط لبخند باطمأنینه ای تحویلم داد.
می دانستم هردوی ما فقط منتظر یک چیز هستیم؛ پس دهانم را به گوشش نزدیک کردم، آهسته و با احتیاط پرسیدم: "و چرا اینقدر متفاوت آفریدیش؟".
نیم نگاهی به دور دست انداخت، سپس با همان لبخند باوقارش به چشمانم خیره شد؛ گویی جواب سوال را در چشمان من نوشته اند...
من هم لبخند زدم، آرام تر از همیشه بودم؛ شاید به آرامی همان زمان هایی که در خیال معشوقم غرق میشوم.
و بعد هردوی ما؛ من و خـدا، به معشوقم نگریستیم؛ به آن جلوه ی کمال هستی و ذات زیبایی؛ به اَحـسن المخـلوقین !.


بـه راستی امّـا، چرا او را به این اندازه متفاوت از دیگران آفریده است؟!
 
پاسخ : نوشته های آزاد

لیاقت میخواهد بودن در شعرهای دختری که باتمام عشقش نبودنت رااشک میریزد :((
تعجب نکن در بی لیاقتی تو شکی نیست......
اینجادلیل بودنت میان بغض هایم خریت خودم است نه لیاقت تو............ :-<
 
پاسخ : نوشته های آزاد

کودکی هستم . شاد و خوشحال . با پر و بال . خنده ای کردم . همه خندیدند . همه شاد بودند . گریه ای کردم . همه ناراحت . همگی غمگین . پیرمردی دیدم . گفتمش چیست کلامت ؟ گفت " غمگینم از روزگار . روزگاری می خندیدم . همه می خندیدند . حال که می خندم . گویند پیرمرد دیوانه . غمگین که هستم . احمقم پندارند . من هنوز آن کودکم . خنده های کودکی . گریه هایم با غمی . دنیا هنوز می رود . پس چه شد آن خنده ها ؟ ... " دوست داشتم بزرگ شوم . اما حالا نگرانم ...
ع.فاضل(خودم)
 
پاسخ : نوشته های آزاد

6hPQM6gd9D0PRRo54nLIh30UhAv8T.jpg



زمانی میرسد که کتاب ها را به زنجیر میکشند...

زمانی که میفهمند ناگریز پایان اند

آدم ها حقیقت را نمیخواهند

حقیقت چیز تلخ و غیر قابل باوریست

و کتاب ها حقیقت را میگویند

روزی دیگر در هیچ کتاب خانه ای کتابی قرار نمیدهند

روزی تمامی کتاب خانه ها به زندان تبدیل خواهند شد

زندانی برای افکار حقیقی

علم حقیقت را میگویند و آدم را از رویایش دور میکند

علم به رویای انسان پایان میدهد

انسان نمیخواهد پایان را باور کند........
 
پاسخ : نوشته های آزاد

یک وقتهایی نوشتن هیچ دردی را دوا نمیکند. حرف زدن هیچ دردی را دوا نمیکند. معاشرت هیچ دردی را دوا نمیکند. یک وقتهایی دلت میخواهد سکوت کنی. نگاه کنی.
دلت میخواهد دیده نشوی ، نبینی . همه دنیا بایستد .. نگاه ها بایستند .. پاها بایستند .. ترس ها بایستند .. خاطرات بایستند .. فکر بایستد .. دلت میخواهد زمین بایستد ... زمان بایستد .
یک زمان دلت میخواهد خودت هم بایستی ؛ تمام شوی . یک وقتهایی دلت میخواهد سکوت کنی .. بگذاری بروند .. بگذاری ببرند .. بگذاری بخندند .. بگذاری بمانی .. بگذاری ببازی .. بگذاری بایستی .. بگذاری بروی .

+ متنی با کمی تغییر .
 
پاسخ : نوشته های آزاد

وقتي خاطره هاي آدم زياد ميشه ديوار اتاقشون پر عکس ميشه
اما هميشه دلت واسه اوني تنگ ميشه که نميتوني عکسشو به ديوار بزني...
 
پاسخ : نوشته های آزاد

ماهیان از تلاطم دریا به خدا شکایت بردند و چون دریا آرام شد،خود را اسیر تور صیادان یافتند!!!
تلاطم های زندگی حکمتی است از خداوند،پس از خدا بخواهیم دلمان آرام باشد نه دور و برمان.
 
پاسخ : نوشته های آزاد

نظر بقیه اهمیتی ندارد برایم . مهم خودم هستم و اصل قضیه که میدانم همه ی این ها "من" ِ واقعی ـست ؛ نه تلاش برای ِ "او" بودن .
 
پاسخ : نوشته های آزاد

بچه ها یه پیج جدید باز کردم واسه نوشته هام,اگه دوست داشتید یه سری بزنید اسمشم ثانیه های آخره!

حِـــــــصارِ شکسته ی دور قلبم را محکم ترمی کنم مبادا هیچکس از حــــــــــوالیِ آن عبورکند....
امشب تـمــــــــــــــــــــــــــــــام واژه هایم را به جرمِ عشق سنگسار میکنم وبغضِ سهمنـــــــــــــــــاکِ گلویم را در سکوتِ مطلق تاریکی ها میشکنم....
من....
ســـــــــــــــــــــال هاست این چنین هر شب,تمامِ اشک هایم را به تخت می سپارم....
چشم هایم رنگِ خون آلودِ دلتنگی گرفته اندولرزشِ دست هایم فرو ریختنِ آوارِ احساسم را به دنیا اثبات میکند....
نیلـــــــــــــــــــوفر های جاده ی آرزوهایم پژمرده اند ومن,همچنان چشم هایم را می بندم و به صدای انعکاسِ امواج,در ساحلِ رویایم می اندیشم.....
 
پاسخ : نوشته های آزاد

روز عزیزای دل باباها/ناموس داداشا/هووی مامانا/جیگر بچه محل ها /عامل انحراف پسرای دانشگاه/دخی منگولا/جینگول مینگولا/روزمون مبارک :x ;D
 
پاسخ : نوشته های آزاد

ورق پاره های کهنه! شما دیگر چرا؟!
شما که دست پر مهر او را لمس کردید
حال چرا افسرده و روسیاهید؟
شما که بودید و دیدید
قلم شجاعتش را
که چگونه در آغوش مهر و عطوفت آرمیده بود
شما که چهره ی خسته اش را با افتخار به نقش کشیدید
شما دیگر چرا نالان اید؟
بنشینید و گوش فرانهید که چگونه در حسرت کوتاهی دیدار ناله میکنم
و انبار درهم خاطرات را
برای پیداکردن صدایش دیوانه وار جستجو میکنم.
بروید و خاکستر های تنتان را پاک کنید! که شما در این میان خوش اقبال ترین اید!
و من بداقبال ترینم...
چرا که فراموش کردم در آن روزگار چون شما کاغذی شوم تا جوهر محبتش از خاطرم پاک نشود
شما که خوب بخاطر دارید چگونه بی صدا پرهایش را گشود...و چگونه اوج گرفت
شما دیگر چرا نالان اید؟
بنشینید و گوش فرا نهید که چگونه در حسرت اشک های نریخته ناله میکنم...


تقدیم به روح
بلند
پدربزرگ
 
پاسخ : نوشته های آزاد

این من دیگر من شدنی نیست . من برود گم شود در خودش تا پیدا نشود دیگر .
 
پاسخ : نوشته های آزاد

امروز رسیدم به انتها .......انتهای راهی که روزی مسیر تو بود ردپاهایت آنجا ..... کنار درختی که امروز سربریدنش..برایم از سبزی برگهایش گفته بودی میتوانم خشکی آن برگها را لمس کنم امروز...........دستی بر صورتم آنگاه به انتها قدمهایم را میگذارم آنجا دیگر خبر از ردپای نیست دیگر خبری از مسیر ودیگر خبری از انتها نیست آنجا درختانش سربریده مینگرند خشکیده به بار مینشینند و این چنین.........
 
پاسخ : نوشته های آزاد


من يک مدادم و تو دو نقش در زندگی من داری

يا يک تراش که هر لحظه مرا کوچک می کنی

و يا يک پاک کن که تمام آثار مرا پاک می کند...

(آخ که من چقدرم از اين لوازم التحرير خوشم مياد :-&)
 
Back
بالا