نوشته های آزاد

speed

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
524
امتیاز
3,082
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
میاندوآب
دانشگاه
تبریز
رشته دانشگاه
علوم کامپیوتر
پاسخ : نوشته های آزاد

عجب تابع وارونی ساخته ای خدا
مو لای درزش نمی رود
هر آنچه که من بخواهم را سی صد و شصت درجه عوض میکند و پس میدهد
عجب ماشین باحالی است این روزگار :)
 

melika74

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
256
امتیاز
1,823
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ناحیه2
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
SBUK@
رشته دانشگاه
Software Engineering
پاسخ : نوشته های آزاد

زناني مثل من
نمي‌دانند چگونه ادا كنند
كلام مانده در گلو را
كه خاري است
مي‌ بلعند

زناني مثل من
چيزي نمي‌دانند جز بغض فرومانده
گريه ناممكن
ناگهان مي‌تركد
سيل مي‌شود
مثل شرياني شكافته

زناني مثل من
مشت مي‌خورند
و جرئت نمي‌كنند بزنند
از خشم به خود مي‌پيچند
مهارش مي‌كنند

زناني مثل من
مثل شيران قفس
روياي آزادي
در سر دارند.................
 

fteh

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
636
امتیاز
4,893
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
خوزستان
سال فارغ التحصیلی
90
پاسخ : نوشته های آزاد

شاید این آخرین بار بود....اون روزا گذشت..تمام شد...دود شد رفت هوا...

شاید وجدانم بخواهد از ضعف و مرگ گوهر های انسانی برای ذهن خسته ام چیزهایی نه چندان دور از واقعیت ایراد کند.....

اون روزایی که وجدان همه خیلی قویتر بود...اما امروز... اینجا... در این زمان...چه بگوید این وجدان به این دلِ ذهن خسته؟؟

مردیم زنده شدیم به همه ی چیز ها و جا ها روی آوردیم....اما نفهمیدیم اصل فطرت و ذات ما چیست!...هنوز در ذهن خود با خود کلنجار میروم ...آیا فهمیدیم؟

اما دریغ!

دریغ!....ذهن خسته تر از آن است که بتواند ذات را در وجود خود مدخل کند...میگوید برای این کار ها ساخته نشده!

تحلیل رفته است دیگر...گاهی دوست دارد جوامع را تا مرز نابودی ببرد.
 

ATE

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
456
امتیاز
13,491
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 5
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
94
پاسخ : نوشته های آزاد (آنقـــــدر دور کهـ ...)

سکوتِ سیاهیِ مردمک های او، پژواک هزار هزار نیستی در غارِ تنهایی من بود

که دیگر حرفی برای گفتن و نگفتن نیست.

... و او که دور میشد

آنقدر دور که دیگر نمیتوان پریشانی موی پر از تشویشم را در قرنیه ی چشم هایش تماشا کرد!

و این، آغازِ مرگ موج های خروشانی بود که در آغوش او آرام میگرفت ...

موهایم را کوتاه کردم!

 

fteh

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
636
امتیاز
4,893
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
خوزستان
سال فارغ التحصیلی
90
پاسخ : نوشته های آزاد

یه حسی دارم ...یه حس بد...یه حس ترس...حس ترس از چیزی...که بهم میگه اگه بروز بدی در خفقان خفه میشی...در صدد صدر خودت نتونی بربیای...چه حسی داری؟

هوار بزن دود هوا کن به آتیش بکش همه چیزو از نابودشدگان معنای فنا رو به اثبات برسون...چرا؟...آخه چرا اون حسه نمیره ؟

باز هم میگویند:"اندکی صبر سحر نزدیک است"...!

در کجا سیر میکنیم؟
 

goldokhtar

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
248
امتیاز
1,791
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
اصفهان
دانشگاه
همینجا
رشته دانشگاه
حقوق
پاسخ : نوشته های آزاد

خطش را خاموش کرد

من ماندم و دوستت دارم هایی ک تحویل داده نشد ...

خودم
 

mahta.k

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
354
امتیاز
2,887
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان یـکـ١
شهر
تـــهــرانــــ
نرو، بمان ..


آن روزها،
همه ي آرزوهاي دنيا را جمع كرده بوديم براي خودمان
صداي قهقهه هايمان هميشه بلند بود
و چيزي ك نبود، غم بود
آن روزها، تنها بهانه ي بودنِ هم بوديم
تو ك مي آمدي
بند بندِ بودنم را ب تكاپو مي انداختي
دستهايم سرد ميشد و سلول هاي دستهايم سريع ميرفتند يكديگر را بغل ميكردند و دسته دسته ميشدند و من هميشه گلوله گلوله شدنشان را حس ميكردم
با آمدنت انگار دستور حركت صادر ميكردند و همه چيزِ درونم بلافاصله ب حركت مي افتاد
همه ي سلول ها از هر جايي ك بودند روانه ي قلبم ميشدند و انگار مسابقه ميگذاشتند ك كدامشان زودتر برسد
با همه ي همه ي سرعتشان مي آمدند و ميرسيدند ب يك درِ بسته.
آخر وقتي تو مي آمدي
سريع درِ قلبم را ميبستم ك اب و جارويش كنم تا براي آمدنت تميز باشد و ب جز خودت هيچ كس ديگري در آن نباشد
براي همين هم درِ قلبم بسته بود و همه ي آنهايي ك براي پذيرايي از تو مسابقه ميدادند، محكم ميخوردند ب آن و ضربه اش ميپيچيد توي بدنم.
بعد ك خوب همه چيز را مرتب ميكردم و آماده ميشدم،
در باز ميشد
و همه شان با هم ميريختند توي قلبم و طوفان ميشد
يا شايد زلزله مي آمد..

از آن بهترين روزها گذشته ايم،
اما،
تو همچنان با آمدنت كولاك ب پا ميكني..
ب همه ي دوست داشتنم فكر ميكنم؛
به همه ي ثانيه هاي با هم بودنمان..
من ك هميشه ب آمدنت فكر كرده ام،
حالا، چطور ب رفتنت فكر كنم..؟
 

ATE

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
456
امتیاز
13,491
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 5
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
94
پاسخ : نوشته های آزاد (*عاشقانه های منطقی*)

... و عشق آخرین گلوله مانده در تفنگ است که کار ناتمامی دارد ...

دلهره ی عاشقانه، لذت دردآلودی است که بند بند وجود کسی را هزار بار پاره میکند و گره میزند.

مثل دلهره ی شکستن آخرین کلید زنگ زده، توی قفل!
مثل دلهره ی افتادن آخرین برگ پاییزی از درخت!
مثل دلهره ی تمام شدن آخرین مدادرنگی آبی، که دیگر نتوان آسمان را کشید!

و تجربه های لعنتی میگوید که خواهد شکست، که خواهد افتاد، که ناتمام خواهند ماند آسمان های بی رنگی...

و تو صدای خنده های منطقی عقلِ را به واژه "همیشه"، نخواهی شنید!

به "همیشه دوستت خواهم داشت"
به "همیشه در کنارت خواهم ماند"
به هزار "همیشه" از زبانِ تو!

و این حنجره ی حامله که صدا نمیکند به وقت "همیشه" گفتن! و من که سقط خواهم کرد بغض های توی گلویم را ...
تا لبهایم بتواند لبخند قرنیه ای به روی چهره برای تو بزند.

پس اگر مرا یافتی، نیا! بگذار در تکاپوی تو، عقل با عشق برادر باشد، که "جرات دیوانگی" به زوال نیندیشد!

بگذار تا نرسم به دستهای تو...
بگذار تا نرسم که شبی، میان حرارت آغوشت، در اندیشه بی تردیدِ روزی که شلیک خواهی شد، به گریه نیفتم!

عشق آخرین گلوله مانده در تفنگ است که کار ناتمامی دارد ...

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


بعدازظهر یکی از روزهای داغ تابستان 93!
امضا: عین.میم
 

حدی

کاربر جدید
ارسال‌ها
4
امتیاز
8
نام مرکز سمپاد
tizhushan madar
شهر
sirjan
پاسخ : نوشته های آزاد

♥اینو به افتخار تنها مرد زندگیم میزارم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
. وقتی بچه بودم منو میزاشتی رو دلت و ازم میپرسیدی قلب بابا کیه؟
منم با صدای کودکانه میگفتم: مـــن
بازم میپرسیدی جیگر بابا کیه؟
میگفتم: مـــــن
و باز میپرسیدی چشم بابا کیه؟
میگفتم: مـــــن
اون موقع ها درک نمیکردم قلب بابا بودن و جیگر بابا بودن و چشم بابا بودن یعنی چی!؟
اینو وقتی متوجه شدم که صورتت پر از چروک شده و موهات رنگ سیاهشو داده به سفیدی! بابایی تمام موهاتودیدم ﮐﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮم سفیدشدواززجرکشیدن من آروم آروم شکستی ...
آره تازه فهمیدم قلب بابا بودن یعنی وقتی تو ناراحتی من دل تو دلم نیست ،
جیگر بابا بودن یعنی وقتی مریضی و ناخوشیتو میبینم جیگرم آتیش میگیره
و چشم بابا بودن یعنی وقتی نور چشمات کم شدن چشمای منم خیس شدن
"""بابایی خیلی خیلی خیلی خیلی دوست دارم""" x: ;;) B
 

Veteran

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
99
امتیاز
772
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
عروس زاگرس ؛ آلامتو
پاسخ : نوشته های آزاد

آنقدر ساکت ماند که گوشم سوت کشید ،

گویی نمی دانست که سکوت ، رساترین فریاد است . . .
 

fatima.hadadi

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
146
امتیاز
504
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
قم
رشته دانشگاه
فلسفه
پاسخ : نوشته های آزاد

« من می گویم
تو می شنوی
من میخوانم
تو می شنوی
من می خندم
تو می شنوی
من،‍‌‌‌‌‌
سکوت میکنم
و تو باز هم می شنوی
تو دیده و ندیده
گفته و ناگفته
خوانده و نخوانده
مرا شنیده ای
و من فکر میکنم
شنیدن آدمها
از دیدنشان سخت تر است
و تو چقدر سخت کوشی خوب من! »
 

fatima.hadadi

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
146
امتیاز
504
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
قم
رشته دانشگاه
فلسفه
پاسخ : نوشته های آزاد

عشق برای معشوق نه سود دارد و نه زیان ٬
اما از آنجا که جود و کرم٬سنت عشق است ٬ لذا عاشق را
به معشوق می بندد ! و نتیجه این پیوند آن است که
عاشق در هر حالی که باشد نظرگاه معشوق است.
اگر معشوق با اختیار خویش فراق را پسند کند٬
وصال اصلی همان است !
زیرا نشانگر آن است که معشوق به عاشق نظر و
عنایت دارد.اما اگر عاشق بجای احترام به انتخاب معشوق٬
خودبا اختیارش وصال را طلب کند در حقیقت
قدم در وادی فراق نهاده است٬ چون عاشق انتخاب خود را
بر نظر و اختیار معشوق ترجیح داده است.


پس عاشق آن است که معشوق را در تحت نظر خویش

درنیاورد بلکه کاری کند که خود٬نظرگاه معشوق شود و از

عنایت و لطف او حتی در حال فراق سرمست شود
 

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,627
امتیاز
24,501
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : نوشته های آزاد

قلب شکل پنجه.قلب داره با سر دست و پنجه نرم میکنه.شاید این پنحی ک نرم داره نرم میکنه خودش باشه.خب آخه خودمون گفتیم قلب پنجه.پس قلب ک با مغز حرف میزنه نرم میشه
شاید برا همینه انقد راحت از احساساتمون کوتاه میایم.قلبمون نرم میشه و کوتاه میاد..و مغز میبره
 

hamed.yas

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
547
امتیاز
6,501
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد1
شهر
مشد
سال فارغ التحصیلی
1345
مدال المپیاد
مدال تو مشتم بود.از چنگم درآور
رشته دانشگاه
پزشک. دکتر. طبیب
پاسخ : نوشته های آزاد

Our celebration will take place in early spring.
 

OHANY

مهمان
پاسخ : نوشته های آزاد

از روے کینــه نیــسـت اگــر خـَنجــر بــه سـینــه ات مــے زننــد

ایـن مردمــــان تنـــها بــه شــرط چاقـــو

دل مــــے برنـد! =((
 

ATE

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
456
امتیاز
13,491
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 5
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
94
پاسخ : نوشته های آزاد

میگفتند در سالهای دور، سربازی پیش از مرگ، در گوشِ قاصدک ها خوانده است که:

جهان میدانی بود که غنیمت جنگی اش را عشق نامیدند
عشق، مرد را ذوب میکند، در قالبش میریزد، سرد میکند، صیقل میدهد و برنده اش میکند!
مردی که دلباخته شد، قدرتمند مرد جهان است
و لبخند معشوقه اش کافیست که غلاف شمشیرش را برای همیشه بشکند!
اما روزی که ...

و حرفش که نیمه تمام مانده بود ...


من نه میدان جنگ میشناختم، نه جنگاوری دیده بودم و نه غلاف شکسته ای در شهر!

روزی در ایستگاه اتوبوس پیرزنی را دیدم با گیسوانی سوخته، چینی نگاهش انگار که سالها بود شکسته بود!
با نگاهی که به من نبود، و لبهایی که جان نداشت با من گفت:

وقتی به سن تو بودم، مردم غنیمت جهان را عشق نامیدند، مردان قدرتمند در شهر ما بسیار ...
روزی به مردی که تیغ نور نگاهش چشمهایم را نوازش میکرد، لبخند زدم!
چشمهایش را بست و زمین از زیرپای هر دوی ما گریخت!
ما همسایه خورشید شدیم، و او شبها درخاموشی، مخفیانه از لای پنجره سرک میکشید تا سنجاق های بوسه، روی گیسوانم را ببیند
و به قصه هایی گوش دهد که کودک بیخواب تنم را میخواباند، قصه هایی که فقط مردها بلدند!

پیرزن سکوت کرد ...

انگار با دامنش خاطراتی را مرور میکرد، با انگشتهایی که تب و لرز داشتند ...

طولی نکشید که اندیشه پریشانم را شانه زد:

اما مردهای قدرتمند هم میشکنند ...
مردی که میشکند، بسان جنگاوری است که سپرش را بر زمین می اندازد
چیزی برای از دست رفتن، نیست! و جهان انتهای جنون آمیزش را به رخ میکشد!

روزی که او را شکستم، پنجره باز و خورشید پشت پرده پنهان شده بود،
سپرش را انداخت، و سکوت را فریاد زد،
نگاهم کرد و تیغ نور نگاهش این بار، چشمهایم را درید
موج سرمای تنش پرده ها را به رقص درآورد،
و خورشید در جهانمان عطسه کرد،
موهایم آتش گرفت و سنجاق های بوسه شعله ور شدند!
روزی که او را شکستم،
روزی که سپرش را انداخت
روزی که سکوت کرد،
رفت تا روی خورشید را بپوشاند!
جهانمان تیره شد
و من میان ترس و بغض زمین را بغل کردم!

دیگر ندیدمش، ...
و حالا سالهاست که دورش میگردم!
...

سرم را چرخاندم، پیرزنی نبود، ایستگاه اتوبوسی نبود!
آنسوی خیابان مردی ایستاده بود که تیغ نور نگاهش چشمهایم را نوازش میکرد!
چشمهایم را بستم و لبخند را در جیبِ لبهایم پنهان کردم.
و زمین را محکم بغل کردم!

من از عشـق میترسیـــدم!

امضا. عین میم .
بعدازظهر پنجشنبه بهمن ماهی سرد!
نکند که خورشید عطسه کند ...
 

zizipatala

کاربر فعال
ارسال‌ها
40
امتیاز
68
نام مرکز سمپاد
فرزانگان4
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
97
دانشگاه
علوم پزشکی سبزوار
رشته دانشگاه
مامایی
اینستاگرام
پاسخ : نوشته های آزاد


آدینه
آدینه ای دیگرمرادرسحرعشق بیدارکرد.باشوری نو دردل وبه دنبال پیداکردن یار.ندبه ازچشمانم می بارد دل به یارمی دهم وبادعای عهدپیمان قلبم رابااوتمدیدمی کنم وزنجیرمحکم تری برای قلبم می سازم.آدینه طلوع عشق است عشقی ناب که خیلی هابه ان حسرت می برند.همه ی روزبه انتظارم تاشایدنگاهی مهربان به قلبم نیروبخشد،مرایارخودسازدومهرش رامدالم سازد.حال که منتظرم می بینم ،نظاره دارم،که ساعت زمان راوادارمی کنداوراسریعتربپیماید ومن نمی توانم بانگاه هایم به ساعت، جلوی ثانیه شماررا بگیرم.ظهروعصردوباره دست به دعابرمی دارم وازخداظهورش رامی طلبم.اما دعای من این بنده ناچیز چه تأثیری دارد؟هرلحظه ای که ازاین آدینه می گذرد غمی به غم هایم افزون می شودتا... نسیم روضه خوان شده ودل های گرفته رابه گریه وامی دارد وسمات برابرهای بهاری دل،زیبایی خاصی می بخشد کوه هاازانتظار خاک می شوند ورودهامرداب.آسمان دیگرطاقت ندارد وستاره هایش یکی پس ازدیگری وداع می گویند وخاموش می شونداما... اماتابه کی؟دیگر هیچ کس طاقت ندارد انتظاری هزاران ساله که تاریخ راازحرکت بازداشته وقلب هاراحیران درسکوتی بی اختیارفروبرده.این دراوج انتظاراست درعمق طاقت دل ها.
 

شاهکار خلقت

کاربر نیمه‌فعال
ارسال‌ها
9
امتیاز
136
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
کرمان
پاسخ : نوشته های آزاد

دیشب باخدا دعوایم شد
باهم قهر کردیم
فکرکردم دیگر مرادوست ندارد...
رفتم گوشه ای نشستم
چندقطره اشک ریختم
خوابم برد


صبح که بیدار شدممادرم گفت
نمیدانی ازدیشب تا صبح چه بارانی می امد
 

justkamand

کاربر نیمه‌فعال
ارسال‌ها
13
امتیاز
11
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
نیشابور
دانشگاه
ینی میشه شریف؟!
پاسخ : نوشته های آزاد

می خواهم شبانگاهی صرف کنم ، فعل رنگین کمان را ، در جمله ای که نهادش باران باشد و گزاره اش ، خورشید.
زندگی شیرین است. بسیار !
از نقره ی دلپذیر ماه ، می شود با خوی سرد شب ، همراه شد.
در تاریک غریبانه ی شاخه ها ، می توان در خواب نرم شکوفه ای ، با بهار دوباره پدیدار شد.
می توان تلخی های دیروز را با باران سحرگه فردا شست. همچون برگ برگ شمعدانی های حیات ، در گلدان های گلی ...
می توان سمفونی رعد را در وزش مداوم باران شنید ...
می توان مهتاب بود ، تابید. حتی در شبی به تاریکی اکنون!
می توان پنجره بود ، ایستاد!
تا تابش دوباره ی آفتاب ، تا رویش دوباره ی بذر باران در دل خورشید.
تا رنگین کمان ...
 
بالا