قسمـت‌های جالـبِ کتـاب‌ها

پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

« هر روز كه دوست من می‌رفت سرِكار، می‌ديد سگ يک‌خرده بيشتر مرده‌است. از وقت مردن‌ش خيلي گذشته‌بود اما سگ اين قدر سرش گرم مردن شده بود كه ديگر راه‌مرگ را گم كرده‌بود. اين دور و برها خيلى از پيرپاتال ها اين‌جورى می‌شوند. بس كه پير می‌شوند و با مرگ زندگى می‌كنند، وقتي لحظه‌ى جان دادن‌شان می‌رسد راه را گم می‌كنند.»

[اتوبوس پير / ريچارد براتيگان]
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

همه سندها و گزارش ها یا تحریف و یا نابود شده، همه ی کتاب ها بازنویسی شده، تصاویر دوباره نقاشی شده، ساختمان ها، خیابان ها، مجسمه ها تغییر نام پیدا کرده اند و همه ی تاریخ ها عوض شده اند و این جریان روز به روز و دقیقه به دقیقه ادامه دارد. تاریخ متوقف شده. تنها چیزی که وجود دارد، زمان حال پایان ناپذیره که در آن همیشه حق به جانب حزب است.

۱۹۸۴ / جورج اورول
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

- اهلی شدن یعنی چه ؟
- یهنی علاقه ایجاد کردن ...

++++

- تو در قبال گل خود مسئولی .. تو او را اهلی کرده ای ... آدمها در قبال چیزهایی که اهلی میکنند مسئولند..و این چیزیست که فراموش کرده اند..


شازده کوچولو / آنتوان دوسنت اگزوپری

البته عین همون نبود چیزی که یادم بود نوشتم ;D
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون


صنعتگرهاى مسيحى در اروپا! تقلب كه مى كردند، مارك"الله" را روى جنس هاى خودشان می زدند، يعنى كه اين ساخت اروپا نيست كار بلخ و بخارا و طوس ورى و بغداد و شام و مصر و اسلامبول و قرناطه و قرطبه واندلس است. حتى روى صليب، مارك "الله" مى زدند!
جنگهاى صليبى كه شد، آنها افتادند به جان ما، ما افتاديم به جان هم، مسيحى ها و جهودها يكى شدند، مسلمان ها صد تا شدند، سنى به جان شيعه، شيعه به جان سنى، ترك به جان فارس، عجم به جان عرب، عرب به جان بربر، بربر به جان تاتار ... باز هر كدام تو خودشان كشمكش، دشمنى، بدبينى، جنگ و جدل. حيدرى، نعمتى، بالاسرى، پائين سرى، يكى شيخى، يكى صوفى، يكى امل، يکى قرتى...
نقشه جهان را جلو خود بگذار، از خليج فارس يك خط بكش تا اسپانيا، از آنجا يك خط برو تا چين، اين مثلث ميهن اسلام بود، يك ملت، يك ايمان، يك كتاب.
حالا؟
مسلمان هاى يك مذهب، يك زبان، يك محل، توى يك مسجد، هفت تا "نماز جماعت" مى خوانند! توى برادران جنگ هفتاد و دو ملت برپا شد. هر ملتى اسلام را رها كرد، رفت به سراغ قصه هاى مرده، خرابه هاى كهنه، استخوان هاى پوسيده... "خدا" را از ياد بردند، به "خاك" را به جاش آوردند.
توحيد توى كتابها مرد، بشكل كلمات "وشرك توى جامعه جان گرفت، بشكل طبقات. دين فرقه فرقه شد و امت قوم وقوم و ما قطعه قطعه، هر قطعه ... و لقمه اى چرب، نرم، راحت الحلقوم. سر ما را به خاك بازى، به خون بازى، فرقه سازى، دسته بندى، به جنگهاى زرگرى، به بحث هاى بيخودى، به حرف هاى چرت و پرت، به فكرها وعلم هاى پوك وپوچ، به عشق ها وكينه هاى بى ثمر، به گريه ها و ندبه هاى بى اثر، به دشمن هاى عوضى، به خنده هاى الكى، بند كردند. چشم ما را به لاى لايى خواب كردند.
فرنگى ها مثل مغول ها: "آمدند و سوختند و كشتند و بردند و ..." اما نرفتند!
و ما يا سرمان به خودمان بند بود و نخواستيم ببينيم، يا به جان هم افتاده بوديم و نتوانستيم ببينيم و يا اصلاً، برگشته بوديم به عهد بوق، به جستجوى قبرها، باد و بروت هاى استخوان هاى پوسيده، استخوان پوسيده ها و نبوديم كه ببينيم!
طلاهامان را بردند و ما را فرستادند دنبال عصر طلايى- دنبال نخود سياه.

دكتر علي شريعتي...
يك جلوش تا بينهايت صفرها
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

«...جایی بودم بین مرگ و زندگی. زندگی می‌کردم اما تنها به این دلیل که نمی‌توانستم آن را متوقف کنم. البته دلیل محکمی هم برای ترک آن نداشتم.»

سه گزارش کوتاه درباره‌ی نوید و نگار / مصطفی مستور
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

نیل گفت: «این، هلن است. همان کسی که قرار است بعد از این، از ما مراقبت کند. حوصله‌ی مسخره‌بازی هم ندارد!» جینی گفت: «خوش به سعادتش!» وقتی نشست توی ماشین، دستش را دراز کرد، ولی دخترک احتمالاً آن را پایین، لای صندلی‌های جلو، ندیده بود؛ یا شاید هم نمی‌دانست چه کار کند!

اوقاتش خیلی تلخ بود. دلیلش اتّفاقی نبود که تازگی‌ها افتاده باشد. یاد آن روز عصر افتاده بود که عدّه‌ای کف اتاق نشیمن، یا اتاق جلسه‌ی خانه‌اش، نشسته بودند و مشغول یکی از آن بازی‌های روان‌شناسی جدّی بودند. از آن بازی‌هایی که بنا بود آدم را صادق‌تر و انعطاف‌پذیرتر کنند. باید به هر کسی نگاه می‌کردی، فقط هر چه به ذهنت می‌رسید، می‌گفتی؛ و زنِ موسفیدی به اسم ادی نورتن، از دوستان نیل، گفته بود: «جینی! هیچ دلم نمی‌خواهد این را به تو بگویم، ولی هر وقت نگاهت می‌کنم، تنها چیزی که به ذهنم می‌رسد، "خشکه‌مقدّس" است!»

سایرین چیزهای محبّت‌آمیزتری به او گفته بودند: «فرزند گل» یا: «مادونای چشمه‌ها». تصادفاً می‌دانست هر کسی که این را گفته بود، منظورش «مانون چشمه‌ها»بود، ولی به روی خودش نیاورد. از این که مجبور بود، بنشیند آن جا و به نظر دیگران در باره‌ی خودش گوش کند، کفرش درآمده بود. همه اشتباه می‌کردند: او نه آرام بود نه مطیع، نه ساده، نه معصوم. البتّه وقتی آدم می‌میرد، این قضاوت‌های اشتباه، تنها چیزی است که باقی می‌ماند.
پل معلق /آلیس مونرو
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

مادر ب جولیان گفت:آدم فقط یک بار به دنیا میاید از این رو چه مانعی دارد که کمی بیشتر بابت این کلاه هزینه کند.حداقل موقع رفتن و آمدن"یک کس دیگر"میشوم



مجموعه داستان خارجی(دخترها در جنگ)...داستان"هر چیزی که از حد گذشت از حالت عادی خارج میشود"...اثر فلانری اکانر
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

... در پی یافتن آن ها نباشید، پراکنده و شناور در دریا که روزی در گذشته ی دور، این چنین سوارکارانه آزاد بودند. آنها اکنون در گله های عظیم کلنی وار، امن و آسوده، در درون ربوت های غول پیکری که خرامان و سنگین حرکت می کنند، می گردند. بریده از جهان خارج، به شیوه های بغرنج و ناراست در گفتگو با آنها و کنترل کننده و بازی دهنده شان از راه دور. اینان در درون من و شما جای دارند؛ ما را، جسم و روح ما را آفریده اند؛ و حفظ آن ها توجیه نهایی موجودیت ماست. اینان، این همانندسازان، راه درازی آمده اند...
ژن خودخواه، ریچارد داوکینز
 
  • لایک
امتیازات: JB
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون


سحر بود و خيابان‌ها پاكيزه و خلوت، در راه رفتن به ايستگاه راه آهن بودم. همين كه ساعت برج را با ساعتم مقايسه كردم، دريافتم كه از آنچه فكر مي‌كردم، ديرتر شده بود. بايد شتاب مي‌كردم، هراس اين كشف، مرا در ادامة راهم نامطمئن مي‌ساخت، هنوز شهر را خوب نمي‌شناختم، خوشبختانه پاسباني در آن نزديكي بود، به سويش دويدم و نفس نفس زنان نشاني را از او پرسيدم. تبسمي‌بر چهره اش نقش بست و گفت: «از من نشاني مي‌پرسي؟» گفتم: «بله. آخر نمي‌توانم آنجا را بيابم.» پاسبان گفت:« دست بردار، دست بردار!» بعد با جهشي بلند همچون كساني كه مي‌خواهند در تنهايي بخندند، از من روي گرداند.
دست بردار/فرانتس کافکا
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

× از بس چیزهای متناقض دیده و حرف های جور به جور شنیده ام و از بس که دید چشم هایم روی سطح اشیاء مختلف ساییده شده، این قشر نازک و سختی که روح پشت آن پنهان است، حالا هیچ چیز را باور نمی کنم. به ثقل و ثبوت اشیاء، به حقایق آشکار و روشن همین الآن هم شک دارم. نمی دانم اگر انگشتانم را به هاون سنگی گوشه ی حیاطمان بزنم و از او بپرسم :«آیا ثابت و محکم هستی»؟ در صورت جواب مثبت باید حرف او را باور بکنم یا نه!

× شب آخری که مثل هرشب به گردش رفتم، هوا گرفته و بارانی بود و مه غلیظی در اطراف پیچیده بود. در هوای بارانی که از زنندگی رنگ ها و بیحیایی خطوط اشیاء می کاهد، من یک نوع آزادی حس می کردم، و مثل این بود که باران افکار تاریک مرا می شست.

× بعد از سر جایم بلند شدم، آهسته نزدیک او رفتم، به خیالم زنده است، زنده شده، زنده شده، عشق من در کالبد او روح دمیده... اما از نزدیک بوی مرده ی تجزیه شده را حس می کردم...

بوف کور - صادق هدایت

 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

من یه زمانی یه رمان به نام شیدایی خوندم که فکر کنم بهترین قسمتش همین شعر بود:
گوش كن ، دورترين مرغ جهان مي خواند.
شب سيلس است، ويكدست ، و باز شمعداني ها
و صدادارترين شاخه فصل، ماه را مي شنوند.
پلكان جلو ساختمان ، در فانوس به دست و
در اسراف نسيم، گوش كن ،
جاده صدا مي زند از دور قدم هاي تورا
چشم تو زينت تاريكي نيست.پلك ها را بتكان،كفش به پا كن،
و بيا و بيا تا جايي كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد و
زمان روي كلوخي بنشيند با تو
وميزامير شب اندام تورا ، مثل يك قطعه اواز به خود جذب كند.
پارسايي است در انجا كه تو را خواهد گفت ،
بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است.
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

..با آمدن دومین یا سومین نسل بی معنا بودن اندیشه «برجی ک ب ملکوت چنگ زند» آشکار شد اما اهالی شهر چنان با هم آمیخته بودند،

که دیگر ترک کردن شهر ممکن نبود...


نشان شهر- فرانس کافکا
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

من بايد تمام زندگي ام را صرف گشتن دنبال راه حل مي كردم.آدم هايي كه در عمرشان از پس حل كردن چيزي برآمده بودند معمولا" پشتكار زياد داشتندو كمي هم خوش شانسي.اگر به اندازه ي كافي پافشاري مي كردي معمولا" شانس هم به دنبالش مي آمد.خيلي از آدم ها نمي توانند منتظر شانس بمانند،پس تسليم مي شوند...

عامه پسند-چارلز بوكفسكي
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

تایپ میکنیم !
پس لطفا بخوانید ;D
مجبورکردن تنها این نیست که یک کارددردست بگیرند وسرمرادم باغچه بگذارندوبگویند یابنویس یاسرت رامیبریم .نه گاهی اوقات باتحریک احساسات وپرورش غرورصدمه دیده ودرهم شکسته انسان راواداربه اعمالی میکنندکه نه تنهاراضی نیست بلکه درحین ارتکاب هم نمیتواند بفهمد چه میکند.
برای من ای مهربان چراغ بیاور/فروغ فرخزاد
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

گوتز: من همانطور که تو را می‌بینم، راهم را هم می‌بینم. خدا نور هدایت به من عنایت کرده است!
ناستی: وقتی خدا ساکت است، می‌توان هر ادعایی را به او نسبت داد.

شیطان و خدا/ ژان پل سارتر/ ابوالحسن نجفی
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

"شما میخواهید منظور خداوندگار را برای انچه که انجام داده است بدانید؟ این را خوب بدان، منظور او عشق بود. چه کسی ان را به تو اشکار میکند؟ عشق. چه چیزی را به تو اشکار میکند؟ عشق. چرا ان را به تو اشکار میکند؟ برای عشق."

چگونه خدا را بشنایسم/دیپاک چوپرا/هاشم ساغرچی
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

هرگز هيچ لحظه اي،‌عظيم تر از آن لحظه كه مي ايد نيست. لحظه هاي بزرگ مي آيند اما به گذشته نميروند... هيچ لحظه بزرگي متعلق به گورستان نيست... لحظه ها به ما ميرسند، مارا در ميان ميگيرند، اندكي نزد ما درنگ ميكنند، اگر لياقت بهره گيري شرافت مندانه از آنهارا داشته باشيم به دادمان ميرسند و اگر نداشته باشيم،‌طبق قانون طبيعي لحظه هاي بزرگ، واپس مينشينند، براي مدت ها...

آتش بدون دود/نادر ابراهيمي
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

«آقا ! اجازه !

یه سوال داشتیم :

ما کلاس اوّلیا

که هَر روز تو مراسمِ صُبگاه

دَه تا زنده بادُ مُرده باد میگیم ،

وقتی بزرگ شُدیم

میتونیم آدمای دیگه رُ دوس داشته باشیم ؟»

ــــــ قبل از فلک / یغما گلرویی
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

در یک مهمانی نشسته ایم.کاملا احساس میشود که سایه ی کدر و سنگین"شخصیت"حاکم بر جو است.جز بچه ها،همه حضور شخصیت خود و دیگران و همچنین میزان و اندازه و قد و بالای شخصیت ها را حس میکنند و ناآرام و نگرانند.آدم ها،مثل چوب های متحرک،خشک و گرفته و باتکلف نشسته اند.با هم حرف نمیزنند.
"شخصیت"ها مثل سپر در مقابل یکدیگر ایستاده و جبهه گرفته اند.هر"شخصیت"نگران حفظ خودش است.باید با احتیاط عمل کند.مبادا که لو برود،مبادا که با یک حرف و رفتار نابه جا در هم فرو ریزد.
مادرها با چشم غره بچه ها را دعوت به حفظ نزاکت اجتماعی و ادب میکنند.معذلک بچه ها فارغ از نگرانی های ما مشغول بازی و سر و صدا هستند.و برخلاف بزرگترها حضور"استاد" را(که بنده باشم)به پشیزی نمیگیرند،(باشد،بچه اند و حالیشان نیست.ما هم به دل نمیگیریم.)
همین که شیرینی و خوراکی وارد اطاق میشود،بچه ها بی مهابا و بدون رعایت"ادب"حمله میکنند.هیس و چشم غره مادر و پدرها هم جلودارشان نیست.ولی بالاخره که چه؟!کثرت چشم غره ها در شکل های مختلف،عاقبت آن"شبح شوم"و وحشتناک را درون آن ها نیز مینشاند و اشتهای خوردن و به طور کلی اشتهای زندگی کردنشان را کور میکند.
سر شام هر کس به دلیلی ناآرام است:یکی نگران این است که مبادا سوپ را هف بکشد،یکی میترسد موقع خوردن ملچ ملچ کند،یکی نگران این است که قاشق و چنگال را عوضی دست بگیرد،یکی در این اندیشه است که اگر خود یا بچه اش زیاد بخورند،دیگران خواهند گفت این ها"چیز نخورده اند".
کاملا احساس میشود که غیر از بچه ها،همه ی ما داریم به جای شام"شخصیت"کوفت میکنیم.انگار یک عجوزه ی کریه و جبار بغل دست آدم نشسته است و بلاانقطاع سک میزند که"مواظب باش گند بالا نیاوری!وگرنه آتش به جانت میزنم!"
خدایا این چه وضعی است!هر لحظه و در هر رابطه ای"عجوزه ی نفس"جضور کریه و نامبارکش را بر ذهن اعلام میکند و میگوید"مواظب باش"تمام زندگی ما در تلکف میگذرد؛همه چیز را"عجوزه"بر انسان تحمیل میکند.

زندگی و مسائل...محمدجعفر صفا
 
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

و حالا همه چی تمام شده است.کار من با این دنیا به پایان رسیده است
آخرین اتم های جسمم با سرعتی بیشتر از سرعت نور ,سقف تماشاخانه,شهر و دنیا را ترک میکنند و دورتر و دورتر میروند...
من رهسپار دنیای جدیدی هستم.به سوی ماجراهای جدید و حیاطی دیگر میروم
به دنیای آرامش!خداحافظ,دارن شان! دوستانم و هم پیمانانم ,خداحافظ! فقط همین!
ستاره ها مرا به سوی خود میکشند.انفجار فضا و زمان.گذشتن از سدهای واقعیت کهنه.
جدا شدن,یکی شدن,حرکتی به جلو.
نفسی روی لب های جهان
همه چیز , همه دنیا ها , همه رندگی ها .
همه چیز یک بار و هرگز . آقای کرپسلی منتظر است
صدای حنده از آن سو , از آن دور ها.
دارم میروم ... من... رفتم

پسران سرنوشت - دارن شان
 
Back
بالا