یکی از کاریکاتورهای محبوب من دونفر را نشان میدهد که به دیوار ششمتری سلول زندان زنجیر شدهاند. مچ دست و قوزک پاهایشان در زنجیر است. بالای دیوار پنجرۀ کوچکی است که حفاظ دارد و حتّی یک موش هم نمیتواند از آن خارج شود. با اینحال یکی از آنها به دیگری میگوید: «نقشۀ من این است که...»
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
تنهایی از آن نیست که آدم کسانی را در اطراف نداشته باشد ... از این است که آدم نتواند چیزهایی را منتقل کند که مهم میپندارد، از این است که آدم صاحب عقایدی باشد که برای دیگران پذیرفتنی نیست ... اگر انسانی بیش ازدیگران بداند، تنها میشود !
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
ولی مادموازل، خیر مقدم شما کاملاً ناقص است. نه نام خلبان را به ما گفتید، نه نوع هواپیما را و نه مخصوصاً ساعت رسیدن ما به آتن.
مهماندار با چشمان سبزش به او مینگرد و میگوید: آیا دانستن همهٔ اینها فایدهای دارد؟
خانم مورزک خشمناک پاسخ میدهد: البته مادموازل، به هر حال این رسم است.
مهماندار میگوید: متأسفم.
و در حقیقت، هیج تأسفی در او دیده نمیشود. و تازه، هر چه بیشتر فکر میکنم متوجّه میشوم که حق با مهماندار است. مگر وقتی خانم مورزک به این جهان آمده نام خالق جهان و آیندهٔ کرهٔ زمین را پرسیده است؟ حتّی اگر هم به او میگفتند و اگر هم مثلاً میفهمید که فرمانده و خلبان دنیا یهوه نام دارد و زمین را کرهٔ خاکی مینامند، اصلاً چیزی به معلوماتش اضافه میشد؟
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
تفريح بچه هاي كلاس، باشگاه شطرنج بود كه كمال در ان رشته هم از همه سر بود. در گذشته او از بازي فوتبال خيلي لذت ميبرد
اما هنگامي كه به عضويت در تيم اصلي مدرسه ابراز علاقه كرده بود مربي به استين خالي او نگاهي كرده بود و گقته بود:"متاسفم. از تو نمي توانم استفاده كنم"اين جمله باسنگدلي ادا نشده بود اما ضربه اي مهيب و نابود كننده بود.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
... تایلر گفت: همین یک دقیقه بس بود. آدم باید براش جون بکّنه ولی رسیدن به یک دقیقه کمال به زحمتش میارزه. طولانیترین زمانی که از کمال انتظار داری یک لحظه بیشتر نیست. ...
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
يكي رابرگزينند و باخود به خانه ببرند. هنگامي كه روز جمعه فرا ميرسيد هيجان و فشار روحي بچه ها به حد تحمل ناپذيري ميرسيد. انها حمام ميكردند و لباس های نظيف مي پوشيدند وهمچنان كه بزگسالان از مقابل صف عبور مي كردند هر بچه اي در دلش دعا ميكرد كه انتخاب شود.
به نحوي تغيير ناپذير هر زوجي كه كمال را ميديدند نجوا ميكردند« نگاه كن ،فقط يك بازودارد »: و ازجلوي او مي گذشتند.
.
.
.
او نواميدانه ارزو داشت عضوي از يك خانواده باشد ، و هر كاري را كه به نظرش ميرسيد امتحان ميكرد تا چنين چيزي بشود. يك روز جمعه باخوشرويي به بزرگسالان لبخند ميزد تابلكه انها بفهمند او چه پسر دوست داشتني و خوبي است. جمعه بعد تظاهر ميكرد سرش به كاري شلوغ است ، به انها نشان ميداد كه اصلا اهميتي ندارد كه او را برگزينند يا نه ؛ وانها واقعاشانس اورده اند اگر اورا به فرزندي بپذيرند. در مواقع ديگر ملتمسانه به انها نگاه ميكرد ، خاموش التماس ميكرد كه او رابا خود به خانه ببرند. اما هفته اي از پس هفته اي مي گذشت ، وهمیشه بچه ديگري بود كه انتخاب ميشد.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
فکر میکنم مردم بیشتر آنانی را می کشند و از بین می برند که بیشتر مورد علاقه شان هستند تا کسانی که ازشان متنفرند فقط به این دلیل که اشخاصی را که شما دوست دارید می توانند زندگی را برایتان غیر قابل تحمل کنند
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
بیاییم به غیر قبل تصورها فکر کنیم، بیاییم کارهای غیرقابل ممکن را انجام دهیم. اجازه دهید که خود را برای دست و پنجه نرم کردن با چیزهای توصیف ناپذیر آماده کنیم، تا آخر کار ببینیم که آیا می توانیم آنها را توصیف کنیم یا خیر.
داگلاس آدامز - خنجر زدن به آرامی به آژانس جامع کارآگاهی [nb]Dirk Gently's Holistic Detective Agency[/nb]
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
فراز خندید:"اشکال تو اینه که اسمت دریاست.این پدر و مادرها خُلند به خدا.یک اسم هایی روی بچه هایشان می گذارند که فردا،دست و پا گیر خودشان می شود.مثلا همین اسم من،اسم آدم را می گذارند فراز،اما همین که می خواهد بپرد،دادشان می رود هوا.خُب عاقل،چرا فراز؟اسمم را می گذاشتند فرود. تو را هم می گذاشتند ساحل.آن وقت از جایمان جُم نمی خردیم."
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
لذا ستاره راهنمای این ارازل و اوباش اغراض شان است، نه روشنگری. و مطمئناً حقیقت آخرین چیزی است که به آن فکر میکنند. حقیقت بی یار و یاور است و در میان چنین آشوب و نزاع فلسفی به آرامی و بدون جلب توجه راه خود را دنبال میکند... حقیقت فاحشه نیست که بازوان خود را به گردن هر بی سر و پایی بیاویزد؛ برعکس، زیباروی مستوره ای است که حتی مردی که همه چیز را فدای او کند باز نمیتواند از دست یافتن به او اطمینان خاطر داشته باشد...