پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
آن هایی که شما نفهم ترین و نادان ترین مخلوقات تصور میکنید،آنچنان که ظاهرشان نشان میدهد، نیستند. یک الاغ هم، مثل دیگران قلبی برای دوست داشتن دارد. میتواند خوشبخت یا بدبخت، یا یک دوست یا یک دشمن باشد.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
آدم ممکن است کورمال کورمال از وسط اشکال مبهم خاطرات بگذرد و لابلایش گم بشود. تعداد آدمها و اشیایی که در گذشتهی آدم دیگر حرکتی ندارند، دیوانهکننده است. زندههایی که در دخمههای زمان سرگردانند چنان کنار مردهها خوابیدهاند که انگار یک سایهی واحد بر همهشان افتاده.
همچنانکه پیر میشوی دیگر نمیدانی مردهها را در ذهنت زنده کنی یا زندهها را.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
" برای بالا رفتن از نردبان بلند هنر، سر نترس و پشتکار لازم است که من در خود سراغ نداشتم. نمی توانستم ساعت ها، ماه ها، سال ها بنشینم و سر چیزی که مایل بودم با رنگ و خط به صورت انسان فهم در آورم، کار کنم. این حوصله به من داده نشده بود. من همیشه راه سهلتر را انتخاب می کردم... "
چشمهایش - بزرگ علوی
حس آشنایی داشت برام تیکه ی بالا
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
فک کنم هریو رولینگ و دگ همه میشناسن،جلد آخر،صفحه ی آخر:
جینی آهسته گفت:مشکلی پیدا نمیکنه.
وقتی هوی به او نگاه کرد با حواس پرتی دستش را پایین آورد و ب جای زخم صاعقه مانند روی پیشانی اش دست زدو گفت:آره،میدونم.
نوزده سال بود که جای زخم،دیگر آزارش نداده بود.همه چیز عالی بود.
کتاب جالبی موجود است به نام <مبانی مابعدالطبیعی علم فیزیک جدید The Metaphysical Fundation of Modern Physical Scince > به قلم E. A. Burtt که در آن بسیاری از مفروضات بیجای بنیادگذاران علم جدید تشریح شده است .... منظور کلی کتاب این است که کشفیات علم جدید چیزی نیست جز حسن تصادفی چند که از خرافاتی به همان سختی خرافات قرون وسطی ناشی شده است. به نظر من این نشانه بد فهمیدن روش علمی است: وجه مشخص مرد عالم <آنچه> او عقیده دارد نیست، بل اینست که <چگونه> و <چرا> عقیده دارد. عقاید او آزمایشی است نه جزمی; و اساس آنها شواهد و قراین است نه مرشد مرجع و کشف و شهود.
-تاریخ فلسفه غرب . فصل ۶ ظهور علم
...با استفاده از physical science که نیروی سخت مقنع آن از قدرت حیرت انگیزش در پیش بینی آینده منشاء میگیرد. هرچند ما کاملن حاضریم تصدیق کنیم که ممکن است خطاهایی جزئی در این شناحت وجود داشته باشد، اما ما براین باوریم که چنین خطاهایی به اعانت همان روشهایی قابل کشف و تصحیح شدنی خواهد بود که موجب باورهای ما شده اند; و در مقام واقع، حتی برای لحظه ای این فرضیه را در نظر نخواهیم آورد که ممکن است کل بنای علم برشالوده ای سست و نامطمئن ساخته شده باشد. بنابراین بطور کلی و بدون تعصب مطلق درباب این یا آن جزء خاص، میتوانیم این مجموعه ی شناخت متعارف را به منزله ی فراهم آورنده ی داده های تحلیل فلسفی مان بپذیریم.
- شناخت ما از جهان بیرونی
همیشه با اشتیاق میخواستم توجیهی بیابم برای عواطف ملهم از پاره ای امور که پنداری ورای حیات انسانی واقع است و در خور احساس ابهت است... آنان که میکوشند از اومانیسم دینی بسازند که هیچ چیز را برتر از انسان نشناسد، عواطف مرا ارضا نمیکنند. ولی هنوز هم نمیتوانم باور کنم که، در جهانی که میشناسیم، چیزی واقع باشد که بتوانم ورای انسان ها و تا حد کمتری جانوران، برای آن ارزش قائل شوم...
.
آنچه نگرش مرا نسبت به دستگاه دین مینماید آن است که _هرچند نوعی از دین شخصی را بسیار پسندیده میدانم; و به سبب فقدان آن بسیاری از مردمان را ناپسند یافته ام_ نمیتوانم نظام اعتقادی هیچ دین شناخته شده ای را تایید و تصدیق کنم;...
- فلسفه ی برتراند راسل
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارندو اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند -زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس که تاثیر این گونه دارو ها موقت است و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید.
آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبیعی ، این انعکاس سایهء روح که در حالت اغماء و برزخ بین خواب و بیداری جلوه می کند کسی پی خواهد برد؟
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
گیله مرد، عاقبت، فاصله را در نظر گرفت و با صدای بلند گفت:آق! من دخترتان را می خواهم.
-ها! این را باش! کوه الماس را! همه ی کندو های عسل دنیا را یک جا می خواهد! به همین بچگی، دو سال در زندان نامردان ساواک بوده.می فهمی؟
-بله آقا! دو سال سخت،با شکنجه. می دانم.
-از تو خیلی سر است، از هر لحاظ.
-می دانم.شاید برای همین هم می خواهمش.
-قدش دو برابر تو ست.
-اما من، خودش را می خواهم، نه قدش را.
-قدش را چه طور از خودش جدا می کنی؟
-قصد جدا کردن ندارم آقا! هلو را با هسته می خرند.اگر بخواهند هسته را جدا کنند و بخرند، خیلی زشت می شود.اما کسی هم هلو را به خاطر هسته اش نمی خرد.
-عجب ناکسی هستی تو!
-دست کم حرف زدن می دانم. دبیر ادبیاتم.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
" آیا شما هرگز ناگهان احتیاج به هم دردی ، به کمک ، به دوستی پیدا نکردهاید ؟بله ، البته. اما من به خودم یاد دادهام که به همدردی قناعت کنم . آسانتر میتوان آن را به دست آورد به علاوه این که تعهدی هم ایجاد نمیکند. همدردی از از احساسات صاحب منصبانه است : آن را به بهای ارزان ، بعد از وقوع بلایا ، به دست میاورند . ولی دوستی به این سادگی نیست . به مرور ایام و با رنج بسیار به دست میآید ، اما چون به دست آمد ، دیگر راهی برای خلاصی از آن وجود ندارد ، باید در برابرش سینه سپر کرد . "
سقوط ، آلبر کامو
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
توی زندهگیمان که مجال نشد بیاییم ببینیم این طرف آب چه خبر است، گفتیم حالا سر فرصت بیاییم یک آب و هوایی تازه کنیم. زندهگی نبود که لامذهب! جبهه، جبهه، جبهه... پاری وقتها هم زورکی یک تکه مرخصی میچپاندند آن وسط. کانه غذا گداییهای لشگر ده. یک هو وسط کلی سیب زمینی میرسیدی به یک جسم گردآلوی قهوهای. از ته دل قیه میکشیدی که عاقبت یک تکه گوشت بهات رسیده، اما همان را که به دهان میگذاشتی، تازه میفهمیدی، لیمو عمانی بوده! مرخصیهای ما هم همین شکلی بودند. فکر میکردیم مرخصی است...
میآمدیم تهران، میرفتیم تو محل خودمان، تا میخواستیم برویم سراغ بر و بچهها و یک گل کوچک بزنیم، بلندگوی مسجد "با نوای کاروان" ِ آهنگران را میگذاشت که "بار بندید هم رهان، کاین قافله عزم کرب و بلا دارد ..." و ما هم سر و ته میکردیم و بر میگشتیم جبهه. جبهه، عملیات، عملیات بعدی، جبهه، بعد میگفتیم این بار میرویم یک مرخصی مشدی! از مرخصی قبلی درس میگرفتیم و برنامه میگذاشتیم که این دفعه اصلا طرف محل خودمان نرویم؛ دوباره باز تبلیغات ِ مسجدش یک چیزی میگذارد، ما هوایی میشویم و میرویم جبهه.
مرخصی بعدی کلاس برداشتیم، رفتیم بالا شهر! نشستیم توی یک کافهی خیلی مشدی! یک آب جو اسلامی، ماءالشعیر صفر درصد توی گیلاس برایم آورد. پرسید امر دیگری؟ گفتم خاک کف پاتم! یارو پیش بندش را بالا زد و پاهایش را نگاه کرد. کف کرده بود؛ عین کف روی ماءالشعیر! رفت و نوار گیتار فلامنکو را عوض کرد. حکما خیال کرده بود، من خوشم نمیآمد. موسیقی سنتی گذاشت. هم راه شو عزیز ِ شجریان! تا خواند "همراه شو عزیز، تنها نمان به درد"، ما دوباره هوایی شدیم که برویم سراغ "درد ِ مشترک" که "هرگز جدا جدا درمان نمیشود". گیلاس را دو انگشتی بالا انداختیم و حساب یارو را اخ کردیم و پریدیم تو اتوبوس و رفتیم راه آهن؛ قطار اهواز که با کارت بسیج بلیت نمیخواست... این را گفتم که بدانی حاجیت کافهی با کلاس میرفته است پیشترها هم!
خلاصه بهت بگویم، هیچوقت مرخصی از گلویمان پایین نرفت. هر بار آمدیم تهران، یک چیزی بهانه شد که برگردیم جبهه. یک بار "با نوای کاروان " ِ آهنگران، یک بار "همراه شو عزیز" ِ شجریان، یک بار "چار فصل" ِ ویوالدی، این آخری، قبل دفاع سراسری، با "گل پری جون" بیکیفیت تاکسی هم هوایی شدیم و برگشتیم جبهه...
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
به نظرم رسید که این ممکنه یکی از تفاوتهای پیری و جوانی باشه: وقتی جوانیم، آیندههای مختلفی برای خودمون ابداع میکنیم. وقتی پیریم، گذشتههای مختلفی برای دیگران ابداع میکنیم.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
در مورد خودت، آخرین حرف من این است: از گذشته نترس.
چنانچه مردم بگویند جبران ناپذیر است باور نکن ...
باید خودم را وادارم تا به چشم دیگری به آن نگاه کنم،
کاری کنم مردم با نگاهی دیگر به آن بنگرند،
کاری کنم که خداوند با نگاهی دیگر در آن نظر کند.
این کار را نمیتوانم با انکار آن، تحقیر یا ستایش آن یا بی اعتنایی نسبت به آن انجام دهم.
این کار فقط با پذیرش کامل گذشته ام به عنوان بخشی ناگزیر از تکامل زندگی و شخصیتم امکان پذیر است.
با سر فرود آوردن در برابر تک تک رنج هایی که کشیده ام ...
شاید من انتخاب شده ام تا چیزی بس شگفت انگیزتر به تو بیاموزم.
معنای اندوه و زیبایی آنرا...!
دوستِ مهربانت اسکار وایلد
برگرفته از کتاب "اعماق" ( نامهای از زندان به لُرد آلفرد داگلاس) / اسکار وایلد / مترجم: مریم امینی
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
اون روز رو خوب یادم مونده چون گفتی داری میری روستایی دور تا خدا رو پیدا کنی.به ...آسور!گفتی شک نداری خدا توی آسور منتظرته.همون شب بود که دو تا اوباش زنم رو دزدین و سه روز بعد جنازه ش رو انداختند توی جاده ی قلعه حسن خان. واسه همینه که اون شب رو هنوز فراموش نکرده م.من همون شب فهمیدم خدایی در کار نیست یا اگه هست توی تهرون نیست . شاید توی آسور بود،اما مطمئنا اون شب توی نهرون نبود.
خب،پیداش کردی؟منظورم اینه خدا توی آسور بود ؟
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
«آخرین باری که بعد از چند ماه کار توی معدن برگشتم به شهر یه کیسه بزرگ طلا همراهم بود با اینکه میدونستم این کار دیوونگیه ولی تصمیم گرفتم توی یکی از گرون ترین رستوران های شهر یه غذای درست و حسابی بخورم . استحضارتون برسونم که مجبور شدم برای یه وعده غذا سی دلار پول بدم . غذایی که اگه توی شهر خودم خورده بودم نیم دلار بیشتر برام خرج بر نمیداشت .»
چارلی مشمئز شد « فقط یه مشنگ هم چین پولی میده .»
مرد گفت «صد در صد باهاتون موافقم و مفتخرم که ورود شما رو به شهر مشنگ ها خوش آمد بگم . ضمنا امیدوارم تبدیل شدن شما به یک مشنگ تمام عیار تجربه ی خوشایندی باشه »
برادران سیسترز / پاتریک دوویت / ترجمه ی پیمان خاکسار
کتابش به شدت جذابه و ترجمه اش به شدت عالی ...
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
گاوس گفت این که آدم در یک زمانه ی خاصی به دنیا آمده باشد و خواه ناخواه زندانی همان زمانه باقی بماند هم ناجور است هم ناحق، نمونه ی کامل جبر تأسف انگیز هستی.با این ترتیب آدم نسبت به گذشتگان به طرز ناجوانمردانه برتری پیدا می کند درحالی که پیش روی آیندگان دلقکی بیش نیست.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
به تابلویی که روی کمد بود نگاه کرد. هر وقت می خواست خیار بخورد، آن را می دید و لبخند می زد.
"زندگی به خیار می ماند، ته اش تلخ است."
دوستش گفته بود:
-از قضا سرش تلخ است. مردم اشتباه می کنند. سر و ته خیار را اشتباه می گیرند. سر خیار آن جایی است که زندگی ِ خیار آغاز می شود. یعنی از میان گُلی که به ساقه و شاخه چسبیده به دنیا می آید و لبخند نمی زند. رشد می کند پیش می رود تا جایی که دیگر قدرت قد کشیدن ندارد. می ایستد و دیگر هیچ، یعنی تمام.پایان زندگی ِ خیار.
-این طور نیست، جانم. یعنی می گویی همه مردم اشتباه می کنند و فقط تو درست می گویی.
-بله، من دلیل خودم را دارم. تو هم دلیل خودت را داری، می خواهی آغاز زندگیت را که تلخ بوده بِکنی و بندازی دور. و دلت را به گُل کوچک و پژمرده ی پایان خوش کنی، بد بخت!
مرد با خود گفت:شاید دوست من راست می گوید...