پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
دانیال نشست روی صندلی. شقیقههاش را با دست فشار داد و زُل زد به جمعیتِ اشیایِ خاموشِ مقابلش. گفت:«بروس شوارتز. فکر نمیکنم اسمش تا حالا به گوش هیچ کدوم از شما بیشعورها خوردهباشه. ولی این اصلاً مهم نیست. اون یکی از بهترین عروسکگردانهای دنیاست. عروسکگردانها معمولاً وقت نمایش دستهاشون رو تویِ دستکش مخفی میکنند تا تماشاچی اونها رو نبینه و حواسش به نمایش باشه. بیشتر اونها از نخ و عصا و این جور چیزها استفادهمیکنند، اما بروس شوارتز از این کارها نمیکنه. بروس دستهاش رو به شما نشون میده؛ برای این که نمایشهاش اون قدر محشره که بعد از یکی دو ثانیه تماشاچی دستها رو فراموش میکنه و محو بازی میشه. دستها رو میبینه اما در واقع نمیبینه. میفهمید چی دارم میگم کله پوکها؟ در واقع شما فقط رقص عروسکها رو میبینید. بس که عالی میرقصند. اما نکتهی مهم، نکتهی خیلی مهم ماجرا اینه، یعنی من فکر میکنم اینه که اگه اون عروسکهای شوارتز عقل و شعور داشتند، اگه میتونستند حرف بزنند، خیال میکردند نخی در کار نیست. این همه چیزییه که شما کله پوکهای عوضی تا دم مرگ هم متوجهش نمیشید.»
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آنقدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد.
من او را دوست داشتم / آنا گاوالدا
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
دوماه پیش بود یک دیوانه را در زندان حیاط انداخته بودند.باتیله شکسته شکم خودش راپاره کرد روده هایش را بیرون کشیده بود با آنها بازی میکرد.میگفتند او قصاب بوده بشکم پاره کردن عادت داشته.
اما آن یکی دیگر که با ناخن چشم خودش را ترکانیده بود دستهایش رااز پشت بسته بودند.فریاد میکشید وخون ب چشمش خشک شده بود.من میدانم همه ی اینها زیر سر ناظم است...
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
وقتى مادرم به شدت بيمار شد من نتوانستم به ديدنش بروم، حتى نتوانستم در مراسم خاكسپارى اش شركت كنم. دو تا بچه كوچك داشتم و كسى نبود در "ونكوور" از آنها مراقبت كند. به علاوه، از لحاظ مالى توان پرداخت هزينه ى پرستار بچه را نداشتيم و همسرم نسبت به اين رسم و رسوم، آدم بى توجهى بود. اما چرا همه ى تقصيرها را گردن او بيندازم؟ من بايد خودم از اين موضوع شرمنده باشم. بعضى وقت ها از چيزهايى حرف مى زنيم كه نمى توانيم به راحتى به دست فراموشى بسپاريم يا حتى خودمان را به خاطر آن ها ببخشيم. اما بالاخره يك روز خودمان را مى بخشيم؛ ما هميشه اين كار را مى كنيم.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
وقتی موش ها از یک کشتیِ در حالِ غرق شدن خارج میشوند؛فکر میکنید دقیقاً به کجا میروند؟ ×دیگه پنیر نمیخوام؛از این تله نجاتم بدین.
نوشته ی ریچارد تمپلر و ترجمه ی سعید خاکسار
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
مردم حقیری را که خرسندانه از دریچه های محقر به جهان مینگرند را دوست نمیدارم.
""این خیانتی است بزدلانه به چشم؛به حق رویت؛ به توان شناگری دیدن"
پس من هم نباید خیانت کنم؛ در طبیعت قرار میگیرم، خودم را در آن ما میجویم نه پشت پنجره ی کوچک اتاقم.
این را نه فقط به طبیعت؛ که به اجتماع قول میدهم.
میروم در قلب جامعه، چرا که شنیده ام:
"تو در کوچه ها انسان خواهی شد.نه در لابه لای کتاب ها."
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
گفتم:قبلنا فکر می کردم دنیا از رو قبیله ها تقسیم می شه.قبیله ی سیاها و قبیله ی سفیدا.قبیله ی سرخ پوستا و قبیله ی سفید پوستا.ولی حالا می فهمم درست نیس.دنیا فقط به دو تا قبیله تقسیم می شه:قبیله ی آدمایی که بی شعورن و قبیله ی آدمایی که بی شعور نیستن.
♧شرمن الکسی♣ خاطرات صددرصد واقعی یک سرخ پوست پاره وقت♧
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
احساسات بدون تعقل مثل یک داروی آبکی بیمزه است ، و از آنسو تعقل عاری از احساس هم مثل لقمه ی بدمزه و ناگواری است که نمیتوان آن را بلعید !
جین ایر - شارلوت برونته
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
اگر اینجا درون راهروها پیدایش نمیکنی ، درها را باز کن، پشت این درها چیزي پیدا نکردی ، یک طبقه دیگر وجود دارد ، اگر آن بالا هم چیزي پیدا نشد ، باز هم آخر دنیا نیست ، خیز بردار وبپر، بسوي پله هاي جدید ، تا زمانی که تو اوج گرفتن را فراموش نکرده اي، پله ها هم حرکتشان قطع نخواهد شد.
در مقابل گام هاي اوج گیرنده ي تو، پله ها هم بطرف بالا رشد میکنند...
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
از خود پرسید ناظران چگونه میتوانند بفهمند؟اگر او تغییر کند،چگونه ممکن است به غیر از خودش،دیگران چیزی بفهمند؟احساساتش و دروغش قابل شناسایی نبود. [محافظان کهکشان/نویسنده:لویس لورنس و مترجم: محمّد قصّاح]
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
-باهاس همیشه مسافرها را بکشیم؟
-صاحب نظرها عقیده هایشان مختلف است.اما بیشترشان می گویند بهتر است بکشیم اما بعضی ها هم می گویند بیاوریمشان توی غار و نگهشان داریم تا باج بگیریم.
-باج چیه؟
-نمی دانم.اما راهزن ها این کار را می کنند.توی کتاب ها دیدم.
-چطور وقتی نمی دانیم چیه، بگیریم؟
-درست نمیدانم.شاید آنقدر باید نگهشان داریم تا باجشان درآید.
-این کار خریت است.چرا همان موقع که آمدند اینجا با چماق نزنیمشان تا باجشان دربیاید؟
-چون توی کتاب ها اینجوری ننوشته اند.بن راجرز،اصلا تو میخواهی کار را درست انجام بدهی یا نه؟تو می خواهی به کسانی که این کتاب ها را نوشتند چیز یاد بدهی؟
-باشد.زن ها را هم بکشیم؟
-نه،تاحالا هیچ کس همچین چیزی توی کتاب ها ندیده.آن هارا میاوریم توی غار و بهشان احترام می گذاریم.آن ها کم کم عاشق ما می شوند و دیگر دلشان نمی خواهد بروند خانه هایشان.
هاکلبری فین-مارک تواین
حرفای بین تام سایر و بن راجرز
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
میدانید شنیدن "تو میتونی" از زبان یک بزرگسال چه هیجانی دارد؟ میدانید شنیدن این حرف از زبان هر کسی چه هیجانی دارد؟ یکی از سادهترین جملههای دنیاست که دو کلمه هم بیشتر ندارد اما همین دو کلمه وقتی کنار هم قرار میگیرند به نیرومندترین کلمات دنیا تبدیل میشوند.
خاطرات صددرصد واقعی ِ یک سرخپوست پارهوقت - شرمن الکسی
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
نفهمیده بودم که روزها تا کجا می توانند هم بلند باشند هم کوتاه. حتما برای زندگی کردن بلند بودند. اما آنچنان کشدار بودند که سر آخر روی هم سر ریز می شدند. آنجا دیگر اسمشان را از دست می دادند. کلمات دیروز و فردا تنها کلماتی بودند که هنوز برایم معنا داشتند.