پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
گفتم حتی عین خیالش نیست که دختره مهره های شاهشو تو ردیف عقب نگه میداره یا نه، و واسه این عین خیالش نیست که یه احمق کودنه. استرادلیتر خیلی بدش می اومد کودن صداش بزنن. همه ی کودنا بدشون میاد کودن صداشون بزنن.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
وقتی بچه ها عاشق هم می شوند، اغلب یا همدیگر را می زنند یا موهای هم را می کشند. بعضی هم برای هم گلوله های برفی پرتاب می کنند. اشتباهم این بود که فکر می کردم نوزده ساله ها باید عاقلتر از این حرف ها باشند.
دختر پرتقال-یاستین گوردر
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
احتمالاً برای هر مردی دستکم یک شهر وجود دارد که دیر یا زود به یک دختر تبدیل میشود. اینکه مرد آن دختر را تا چه حد خوب یا بد میشناسد لزوماً تأثیری بر این استحاله نمیگذارد. دختر آنجا بود، و تمامِ شهر بود، و کاریش هم نمیشد کرد...
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
کمی سکوت. سرش را به طرف دیگر خم میکند.
- نقاب را به صورتت خواهند گذاشت. اصلاح خواهی شد.
میخندد و ادامه میدهد :
- به تو یاد خواهند داد که هروقت تنها شدی، از ترس فریاد بکشی. یاد خواهند داد که مثل بدبخت ها به دیوار بچسبی . یاد خواهند داد که به پای رفقایت بیوفتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی. یادت خواهند داد که بخواهی دوستت داشته باشند. بخواهی قبولت داشته باشند .
بخواهی شریکت باشند . مجبورت خواهند کرد که با دخترها بخوابی . با چاقها ، با لاغرها، با جوانها ، با پیرها.
همهچیز را در سرت به هم میریزند، برای اینکه مشمئز شوی .مخصوصا برای اینکه مشمئز شوی،
برای اینکه از امیال شخصیات بترسی ، برای اینکه از چیزهای مورد علاقهات استفراغت را بگیرد. و بعد با زنهای زشت خواهی رفت و از ترحم آنها بهرهمند خواهی شد و همچنین از لذت آنها. برای آنها کار خواهی کرد و در میانشان خودت را قوی حس خواهی کرد و گلهوار به دشت خواهی دوید، با دوستانت ،با دوستان بیشمارت، و وقتی مردی را ببینید که تنها راه میرود، کینهای بس بزرگ در دل گروهیتان به وجود خواهد آمد و با پای گروهیتان آنقدر به صورت او خواهید زد که چیزی از صورتش باقی نماند و دیگر خندهاش را نبینید،
چون او میخندیدهاست .تو تمام اینها را میدانی؟
- میدانم.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
" قلــب " مـهـمانـخـانه نـیست؛ کـه آدم ها بیایند، دو سه سـاعــتـــ بــمــانـنـد و بـــعــــد بــــرونـــد...
" قلــب " لانه گـنجـشک نیست که در بهار ساخته شود و در پایــــــیـــــــز بــاد آن را با خودش ببرد...
" قلـب " راستش نمی دانم چیست ، اما این را میـــدانم که فقط جای آدم های خیلی خوب است...
" قلــب " چاه دلخوری نیست که به وقت بد خلقی،سنگریزه ای بیندازی تا صدای افتادنش را بشنوی
" قلــب " آیـینه ای اسـت که با هر شکستن، چند تـــکه میـشود و یکپارچگی اش از هم می پاشد...
" قلــب " قاصــدکــی اسـت کــه اگــر پــر هایـش را بـچـیـنـی، دیــگــر بــه آســمـان اوج نـمـیـگـیرد...
" قلــب " بـرکـه ایسـت کـه آرامـشـش بــه یـک نـگـاه بـهـم مـیـخـورد...
" قلــب " اگر بتواند کسی را دوست بدارد، خـوبی ها و حتی زخم زبان هایش را نقش دیوارش میکند
حال اینکه " قلب " چیست بماند... فقط این را میدانم ، " قلب " وسعتی دارد به اندازه ی حضور خدا؛
مـن مقـدس تر از قـلـب سـراغ نـدارم ..
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
ترزا گفته بود: «اگه تو رو ندیده بودم، مسلما عاشق اون میشدم».
همان وقت هم این گفته، توما را در حزنی عمیق فرو برده بود. ناگهان پی برد که ترزا کاملاً تصادفی عاشق او شده و میتوانسته جای او مجذوب دوستش شود. خارج از عشق تحققیافتهی او نسبت به توما -در قلمرو احتمالات- به تعداد بیشمار هم عشقهای محتمل به مردهای دیگر نیز وجود داشت.
برای همهی ما تصور ناپذیر است که یگانه عشقمان چیزی سبک و سست باشد، چیزی فاقد وزن باشد، میپنداریم عشق ما آن چیزی است که ناگریز باید باشد، که بدون آن زندگی ما از دست رفته است. توما نظر ترزا را درباره دوستش (ز) به یاد میآورد و میدید که «ضروری است» مایهی اصلی حدیث یگانهی عشق او نبوده، بلکه «میتوانست کاملاً طور دیگری اتفاق افتد» مایهی اصلی آن بوده است.
ماجراهای عشقشان را مرور کرد:
هفت سال پیش «اتفاقاً» یک مورد سخت تورم نخاع در بیمارستان شهری که ترزا در آن کار میکرد، پیش آمد. رئیس بخش بیمارستان به فوریت برای مشاوره به آنجا خوانده شد. اما رئیس بخش «اتفاقاً» از بیماری سیاتیک رنج میبرد و چون قادر به حرکت نبود، توما را به جای خود به بیمارستان شهرستان فرستاد. از پنج مهمان خانهی شهر، او «اتفاقاً» به هتلی رفت که ترزا در آن کار میکرد. قبل از حرکت «اتفاقاً» چند دقیقه برای نوشیدن آبجو فرصت داشت. ترزا «اتفاقاً» وقت کارش بود و «اتفاقاً» مسئول میز او بود. بنابراین یک رشته «اتفاق» ششگانه لازم بود که او را به سوی ترزا بکشاند، گویی اگر به حال خود گذاشته شده بود، به هیچ نمیرفت.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
کار های برجسته ای که آدمی به پیروی از وسوسه ای درونی می کند باید نا گفته بماند؛ همین که آن را به زبان بیاوری و از آن لاف بزنی، چیزی بیهوده و بی معنی جلوه می کند و پست و بی مقدار می شود.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
«و شاید هم نگاهکردن به گذشته کار چندان احمقانهای نباشه. و شاید ما واقعا یه مشت آدم غیرقابلکنترلایم. و شاید زندگیکردن روی پای خودت و مراقبت از یه آدم کودن و دستوپاچلفتی خیلی بهتر از قسمتکردن زندگیت با آدمهای واقعی باشه. منظورم اینه که گندش بزنن رفیق، ما دیگه اونقدر بدبخت بیچاره نیستیم که نتونیم از پس خودمون بربیایم. مگه نه؟»
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
من هم وقتی بچّه بودم، در همهی مجالس خانوادگی که بچّه را گیر میآوردند و میپرسیدند: «مامانو بیشتر دوست داری یا بابا رو؟»، یا «میخوای چیکاره بشی عمو؟»، میگفتم دکتر و مهندس و پلیس و خلبان! وقتی دبستان میرفتم هم بیشتر همکلاسیهایم دوست داشتند مهندس و دکتر و از همهی اینها بیشتر دوست داشتند پلیس و خلبان شوند.
امّا راستش من میخواستم در پمپبنزین کار کنم.چون آقای پمپبنزینی از بقیّهی آدمها بیشتر پـول دستش بود.
معلّمها هم همینجور راهبهراه انشاء میدادند که «علم بهتر است یا ثروت؟» و ما باید هر بار میگفتیم علم، وگرنه نمرهمان خوب نمیشد.
[بروپِیکارت/محمّدرضا محمدعلیخلج.]
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
وقتی جنگی رخ می دهد،مردم می گویند:"این خیلی احمقانه است و نمی تواند خیلی ادامه پیدا کند."یک جنگ احتمالا "خیلی احمقانه" است ،ولی این مسئله مانع دوامش نیست. حماقت همیشه بادوام است ،و اگر انسان همواره به خودش فکرنکند ،این مسئله را درک می کند.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
«و خانه، درونش به اندازهی بیرونش گند بود. دورنش مثل لانهی خرگوش بود، مثل یک کُپهی آشغال که از اصطکاک و تراکم حیات گرم شده باشد، و بوی تعفن احساسات ازش بلند بود. چه صمیمیت خفهکنندهای! چه روابط خطرناک و ابلهانه و وقیحی بین اعضای خانواده برقرار بود! مادر مثل دیوانهها بچههایش (بچههای خودش) را زیر بال میگرفت... عین گربهای که تولههایش را زیر بال بگیرد؛ اما گربهای که حرف میزد، گربهای که متصل میگفت: «بچهم. بچهم. آخ، آخ، روی سینهم، دستهای کوچولوش، گرسنگیش، و آن لذت عذابآلود نگفتنی! تا آخرش بچهم خوابش ببره، بچهم خوابش ببره با یه حباب سفید شیر کنج لبش. کوچولوی قشنگم بخوابه...»
مصطفی موند با اشارهی سر گفت: «بله، چندشتان میشود.»
دنیای قشنگ نو، به قلم آلدوس هاکسلی و ترجمهی سعید حمیدیان.